بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: مجتبی خاکسار
این ها شعر نیست.
باور کن
نه عنصر خیال دارد و نه وزن!
نثر مسجع هم نیست
می بینی که
حتی موسیقی هم ندارد
همه اش واقعیت است.
اصلا حقیقت است...
نامحرم که بینمان نیست
خودمانیم دیگر
باید بپذیریم:
دین داران کم اند.
نه همیشه!
ولی آن وقت که وقتش می شود،
کم می شوند...
الناس عبید الدنیا
ما بندگان دنیاییم
والدین لعق علی السنتهم
دین؛
آویزه ایست بر زبان هایمان
یحوطونه ما درت معایشهم
تا وقتی با او بهمان خوش می گذرد،
دورش می گردیم
فاذا محصو بالبلاء
و آنگاه که وقتش می شود
قل الدّیانون
کم می شویم!
آن هنگام که باید یکی را برگزینیم
آن وقت که دست تقدیر الهی
غربال بلا به کف می گیرد
از آن دانه درشت هایی هستیم
که از دروازه هم عبور نمی کنیم
اصلا دروازه بان می شویم
آنهایی که دارند رد می شوند را هم
جمع می کنیم
نشد مشت می کنیم.
به هر حال عمرا نه گل می شویم
نه گل می خوریم.
دروازه زمین آزادی که هیچ ،
در خیبر هم باشد:
رد نمی شویم
یا علی ع می گوییم و رد نمی شویم
لبّ مطلب اینکه:
حسین علیه السلام را ؛
آن ها که بودند نکشتند!
آن ها که نبودند کشتند...
آن ها که کم شدند.
اصلا بیا بازی کنیم!
یک بازی جدید:
من قصه می گویم، تو قضاوت کن
قصه اول-
پدر در گوشه ای از خانه نشسته
و میخکوب جعبه ی جادو ست
مختارنامه می بیند و اشک می ریزد
کودک خردسالش ناگهان
با یک میخ فولادی دراز ، از جلوی چشمانش عبور می کند
پدر ناخودآگاه مسیر کودک را در ذهنش ترسیم می کند
مقصد جایی نزدیک پریز برق است
قضاوت کن:
پدر چه می کند!؟
قصه دوم-
پسر جوان عاشق شده است
سه ماه بعد...
معشوقه اش می میرد
خبر مرگش را
مادرش با لطایف الحیلی
به پسر جوانش می دهد
پسر به سمت پنجره ی خانه
که در طبقه هفتم برج قرار دارد می دود
مادر چه می کند!؟
قصه سوم-
زنی گناه کار
از ترس همسرش
خود سوزی می کند!
مامور آتش نشانی چه می کند!؟
قصه چهارم-
یزید بن معاویه در دین خدا بدعت می گذارد
حسین بن علی علیهما السلام چه می کند!؟
قصه پنجم-
در محله سعادت آباد تهران
اولی، دومی را با چاقو سوراخ سوراخ می کند
مردم، پلیس، اورژانس و... جمع شده اند
دومی هنوز زنده است و کمک می خواهد
حاضرین چه می کنند!؟
بازی تمام شد!
همه چیز جدی و واقعی است
جسم نیمه جان دین خداوند،
روی سنگ فرش های دانشگاهمان
- و دانشکده ی مان –
دارد نفس های آخرش را می کشد
و از آن همه شکوه و جبروتی که از او سراغ داشتیم
جز ظواهری رنگ پریده
در گوشه های تاریک و اتاق های تنگ
و بواطنی جانکاه
چون بغض در گلوی دلسوزان حقیقی
و رگ های ورم کرده ی اندک غیرتمندان باقی مانده
چیز زیادی نمانده
و مردم و پلیس و اورژانس !!
برّ و بر نگاهش می کنند...
او کمک می خواهد
آیا کسی هست یاریش کند!؟
اینجا تهران است
اینجا دانشگاه تهران است
اینجا مبداء تحولات مملکت است
این را ولی نا اهلان و نامحرمان خوب تر فهمیدند
و اسلام عزیزمان را
کف همین دانش گاه !
دارند سر می برند
آفرین به این درایت و هوشمندی نامحرمان
آفرین به جرئت و شجاعت نا اهلان
و اف بر من؛
اف بر تو :
برادر عزیز تر از جانم
که تا توانستیم در گوش هم زبان درازی کردیم
بی آنکه ملول گردیم
و در مقابل دیدگان تاریخ انقلاب جوانمان
در قبال آنچه روی می دهد
چنان لال شده ایم که گویا خدای کریم
زبانمان نداده
و چنان کور شده ایم که گویی خالقمان
کور آفریده
شاید آنچه تا کنون در مذمت "زبان" شنیده ایم
بیشتر ناظر بود به آنچه که نباید گفته شود
و گفتنش معصیت است
امروز اما آنچه دارد کوله باری از گناه بر دوشمان می نهد
نه از جنس گفتن؛
که از جنس نگفتن است...
بلای امروز جامعه ی کوچک ما
که بدان مبتلا گشته ایم
فقدان حیایی است که با غیرت باید به مصافش رفت
و در این مصاف ،
که هزینه اش آبِ رو ،
و شمشیرش جسارت است...
آیا دین داران ؛
اندک اند؟