نویسنده : آرزو منادی
من بغضها در گلو دارم همشاگردی...
دیدگان من در رنجی طاقت فرسا غوطه ورند وقتی تو را در مقابل خود می بینم.
آری! تو در مقابل من ایستادی و امواج اهانت را به سویم روانه کردی. گویا فراموش کرده بودی که من و تو نهال های تازه قد کشیدهی یک بوم و بریم. همان بوم و بری که خونها ریخته شد برای استوار ماندنش، برای تا اوج قد کشیدنش...
انگار فراموش کرده بودی کنار تو کسانی ایستادهاند که حرمت امام را میشکنند، دل رهبرمان را به درد میآورند-همان رهبری که نور چشم امام بود و اینک در غربتی غریب...- وآن وقت داعیه ی پیروی از امام را دارند.
اما هم شاگردی! درد من همان تکه کاغذهای برزمین ریخته شده نبود، که پاگذاشتن در راهی بود که قلب امام را شکست و چین دیگری بر جبین رهبرم افکند. درد من لبخندی بود که بر لبان دشمن نشست وقتی تو در برابر من قد علم کرده بودی...
گویا فراموش کرده بودی نوای «جمهوری ایرانی» از جبههای برخاسته که تو در پناهش سنگر گرفتهای. جبههای که اسلام و خون دل خوردنهای امام برای به ثمررساندنش را زیر هجوم فریادهایش محو میکند.
تو بگو هم شاگردی! چگونه تاب آورم این قصهی درد را؟ چگونه صبوری کنم این داغ بر دل نشسته را؟
ما اهل کوفه نبودیم که حرمت اماممان را بشکنند و ما سکوت کنیم...اما سر به زیر افکندیم و با چشمانی اشک بار، پاره پاره های دلمان را به نظاره نشستیم تا مبادا روزی برسد که فریادهای تفرقه وطنمان را تکه تکه کند.