از کتاب خاطرات احمداحمد: پاهای علیلم همچنان وبال گردنم بود و مرا از حضور در خیلی از صحنهها بازمیداشت. یکی از صحنهها مراسم استقبال از امام بود. به ناچار از تلویزیون برنامه ورود حضرت امام را تعقیب میکردم، که ناگهان پخش برنامه قطع شد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، پاهای شلم را جمعوجور کرده چوب زیر بغلم را همراه برداشته و با موتورگازی زدم بیرون. شهر از جمعیت موج میزد. با این حال از چهارراه لشکر تا میدان 24 اسفند (انقلاب) آمدم. تراکم جمعیت مرا از رفتن بازداشت. به مردم التماس میکردم: «برادر! خواهر! بروید کنار، من نمیتوانم راه بروم، راه را باز کنید، تا من با موتور رد شوم.» ولی فریاد و صدای من در التهاب و هیجان مردم گم میشد. از موتور پیاده شده و آن را به یک تیر چراغ برق قفل و زنجیر کردم و با چوب زیربغل راه افتادم. شاید تا قبل از قطع پخش مستقیم برنامه ورود حضرت امام، خیابانها این طور شلوغ نبود. ولی با این کار نابخردانه، مردم احساساتی شده عکسالعمل انقلابی نشان دادند و چنین به کوچه و خیابان ریخته و سراسیمه به طرف فرودگاه در حرکت بودند. با ازدحام شدید مواجه بودم، در خیابان آیزنهاور (آزادی)، فشار جمعیت مرا داغان کرد. در همان لحظه ماشین حامل امام که آقای رفیقدوست راننده آن بود از جلوی ما گذشت و من لحظهای کوتاه چهره مبارک امام را دیدم. دیگر نمیتوانستم جلوتر بروم، چرا که امکان زمین خوردن و آسیب زیاد بود، مردم بیتوجه به اطراف به من تنه میزدند. دیگر سرپا نگهداشتن خودم ممکن نبود. لذا مسیر آمده را برگشتم؛ دیدم که مادر و پدر و همسرم نیز به دریای خروشان امت پیوستهاند.