نویسنده: سارا زارعی
همین که از دور دیدمش، جا خوردم! همین تازگی بود که دیده بودمش، ولی یک آن به نظرم آمد که چقدر تغییر کرده است. مثل آدمی که برای شناخته نشدن از سر تا پایش را گریم می کند تا عوض شود، احساس کردم از سر تا پایش را عوض کرده تا شناخته نشود! ولی به همین خیال باش! فکر اینجایش را نکرده که بعضی ها مثل من، خیلی باهوش تر از این حرف ها می باشند! خودم را زدم به آن راه که انگار نه انگار تغییر کردی، یک لبخند بزرگ روی لب هایم نشاندم و دویدم سمتش. با اینکه می دید دارم به سمتش میدوم، هیچ عکس العملی نداشت، همینطور بر و بر داشت به من نگاه می کرد، عین نگاه کردن به آدم غریبه ای که نمیشناسیش، انگار نه انگار که من بودم! هرچند که به مذاقم خوش نیامد، ولی همچنان حفظ ظاهر نموده و به سمتش میرفتم. بیشتر کنجکاو شده بودم ببینم چه شده که فقط چند روز و این همه تغییر! نزدیکش که شدم با صدای بلند گفتم: سلام رفیق! و دستم را به سمتش دراز کردم که یکهو عینکش را کمی رو به پایین جابه جا کرد و بعد از بالای عینکش با تعجب نگاهم کرد و گفت: ببخشید، شما؟!
مرا می گویی، انگار که یک لیوان آب سرد پاشیده باشند توی صورتم! ماتم برده بود که الان شوخی می کند یا جدیست؟! گفتم: «ای بابا... حالا درسته یکم ظاهر عوض کردی، ولی من که دیگه میشناسمت رفیق! این همه ساله که ما هم رو میشناسیم، حالا دیگه از رو سایه ت هم میتونم تشخیص بدم که تویی! کوتاه بیا! نکنه ظاهر عوض نمودید، دوستان قدیمی رو هم عوض نمودید!» جدی تر از بار قبل گفت: «ولی من الان شما رو نمیشناسم!»
من که لجم گرفته بود گفتم: پس چطور من شما را میشناسم؟!
- خیال میکنی میشناسی. یا شاید هم وانمود میکنی. قبول کن!
- نخیر! شما مثل اینکه پاک قاطی کردی!
- نه اتفاقا! شمایی که قاطی کردی! اونقدر که به هرکی میرسی فکر میکنی نه فقط میشناسیش، بلکه باهاش رفیق هم هستی و اینکه حتی اون هم با شما رفیقه!
این بار دیگر واقعا ماتم برده بود. نمیدانستم باید چه جوابی به او بدهم. گفتم: «اصلا ببینم تو چرا اینقدر تغییر کردی؟!» با کمال خونسردی جواب داد: «ببخشید، منظورتان از تغییر چیست؟ من تغییری نکرده ام!» این یکی دیگر واقعا داشت دود از کله ام بلند میکرد، با این همه تغییر، آن وقت میگفت کدام تغییر؟!! داشتم کم کم به خودم شک میکردم، از بس که او مطمئن بود. از روی تعجبم حالم را فهمید. گفت: «تو گم شده ای... داری دنبال خودت میگردی... ولی من، تو نیستم! البته باز خوشحال باش که تو الان فهمیده ای که گمشده ای، چون من خیلی ها را میشناسم که گم میشوند ولی تا آخر عمرشان هم نمیفهمند که گم شده اند. یکی دیگر را عوضی به جای خودشان پیدا میکنند و بعد همه عمر وانمود میکنند که خودشان اند و عادت میکنند به این خود اشتباه شده شان و من میبینم که یک عمر عذاب میکشند، هیچ کس نمیتواند سر خودش را کلاه بگذارد.»
-از کجا میدانی من گم شدم؟ اصلا تو که گفتی مرا نمیشناسی؟
-میدانم گم شده ای، چون من هم گم شده ام! اصلا گم شدن تو خیلی ربط دارد به گم شدن من! به غرببه شدن تو برای من و من برای تو! تو از وقتی خودت را گم کردی که از من کس دیگری ساختی و من از وقتی گم شدم که تو از من کس دیگری ساختی. همین که از من کس دیگری ساختی من برای تو غریبه شدم و تو برای من. مدت هاست که من تغییر کرده ام چون تو خواستی که تغییر کنی. این تویی که از خودت دور افتاده ای... از وقتی رفتی پی غیر خودت، از وقتی رفتی دنبال غیر خودت، از وقتی خودت یادت رفت و رفتی تا شکل آنها باشی، هم من گم شدم هم تو. بیا و خودت باش تا با هم بزرگ شویم و گرنه آدم گمشده هیچ وقت نه بزرگ میشود نه به سر منزل مقصود میرسد. تازه اگر شانس داشته باشد و بین راه اسیر آنانی نشود که میخواهند برایش دایه دلسوز تر از مادر باشند. من اگر پیدا شوم، تو میشوم. و تو با وجود من است که پیدا میشوی. بیا و به جای سایه دیگران بودن خودت باش، خودت بلند شو و زندگی کردن را یاد بگیر ...
مات حرف هایش شده بودم، عجیب راست میگفت. حرف هایش انگار حرف های من بود که مدت ها بود باید میزدم اما واژه هایم پیدا نمیشدند... چشم هایم را بستم و از نو باز کردم و اینبار که نگاهش کردم، خنده ام گرفت، حالا فهمیدم که چرا در چشمم اینهمه تغییر کرده بود... شبیه آدمی شده بود که کسی، برای آنکه میخواهد پنهانش کند یا اینکه از دیده شدنش فرار کند، و یا اینکه شبیه کس دیگری اش کند، از سر تا پایش را گریم کند اما ناشی باشد و گریم هر قسمت را وارونه روی قسمت دیگری پیاده کند! واقعا که وقتی هر چیزی سر جای درست خودش نباشد، چقدر همه چیز ساختگی و مسخره به نظر می رسد، مگر اینکه کسی خودش را به خواب زده باشد و نخواهد که این کج و معوجی های خنده دار را ببیند. واقعا که انسان وارونه چقدر خنده دار است. و چقدر راست میگفت: انسان گم شده ی کج و معوج شده، هیچگاه به سر منزل مقصود نمیرسد و تاره اگر شانس داشته باشد و... . ولی هنوز هم ما بین همه ی آن کج و معوجی ها و گریم های ناشیانه ای که برایش کرده بودم، قیافه ی معصوم خودش پیدا بود، فقط باید کمی همت میکردم و این گرد و غبارهایی را که برش نشسته بود پاک میکردم تا دوباره هر دو پیدا شویم. گرد و غبار دنیا، به آن چهره زیبا هیچ نمی آمد. شبیه دیگران بودن به او هیچ نمی آمد. باید پیدایش میکردم تا پیدا شوم... لبخند زدم و دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: سلام! لبخند زد و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: سلام!
******
آیینه را زمین گذاشتم تا بروم و ببینم تمام این مدتی که من هویت خودم را فراموش کرده بودم، به جای خلیفه ا... بودن عظمت خودم را تا حد سایه دیگران بودن پایین آورده بودم، چقدر غبار دنیا بر زندگی ام نشسته است. باید همت میکردم و این گریم ناشیانه ی کج و معوج را از چهره ام پاک میکردم.