قسمت سوم
نویسنده: عین کاف
همه مات و مبهوت شیخ بودند! شیخ ادامه داد
- باید یه نفر رو انتخاب کنیم به عنوان قربانی که ازش یه اسطوره ی توپ بسازیم
همه همدیگر را نگاه می کنند و آب دهانی به زور قورت می دهند . غلام سریع بلند می شود چیزی زیر گوش شیخ می گوید و از اتاق میزند بیرون. یک دفعه حاج ممد داداش حضرت آقا هم بلند می شود و سریعا فلنگ را می بندد.
- شیخ می گوید البته این شخص مورد نظر هر چه مهمتر باشه کار ما هم بهتر پیش میره!
همه نگاه ها به سمت بالای مجلس که آقا و باصر و مهندس نشسته اند جلب می شود. آقا که متوجه نگاه ها می شود سیخونکی به باصر می زند و از عمد با صدای بلند می گوید:
- باصر جان بابا! بلند شو برو اسپری ات رو بزن بابا! می ترسم این ریه هات دوباره به هم بریزه بابا! ای بابا قربون اون ریه های شیمیاییت بره!
- اما بابا من تازه اسپری زدم ...
آقا اخمی می کند و می گوید:
- اولا صد دفعه گفتم تو خونه به من بگو بابا وقتی میایم بیرون به من بگو آقا جون
- دوما هم وقتی چیزی بهت می گم بگو چشم بدو برو بابا! حرف هم نباشه!
- آقایون بعد از باصر هیچ کس از این سالن خارج نمی شه تا ببینیم این شیخ چی می گه!!
باصر از سالن بیرون می رود و همه با حسرت او را نگاه می کنند. شیخ چشمکی به کارشناسان میزند و صدا صاف می کند:
- چیه چرا ترسیدید؟ حقا که همتون مثل سید ممد جیگر ندارید یه مشت 2 خردادی سوسولید اما بچه های ما ...
ناگهان جمیله خانم بلند می شود و چادرش را دوره کمر می پیچد و یک گره ی لری میزند و با لحن شجاعانه ای می گوید:
- من حاضرم ...
شیخ لبخندی میزند و به طعنه می گوید:
- متاسفم برای این جمع! یعنی یه مرد پیدا نمی شه که خانما باید پیش قدم بشن؟ حیف که غلام کار داشت رفت و گرنه اینجور آبروی مردا نمی رفت! حیف ...
مهندس که می بیند اوضاع خیلی خراب است هی به برو بچ سیخونک می زند... .
همه در اضطراب شدید فرو رفته اند که ناگهان سعید چلنگر بلند می شود به همهمه ی جمع خاتمه می دهد
- شیخ چرا ما حالا؟ بابا ما بلایی سرمون بیاد کی می خواد این مردم رو رهبری کنه؟ بابا این همه فدایی داریم ما... من یه طرح بهتر دارم!
ادامه در قسمت بعد