سیزده آبان، هفت تیر؛ روایتی دانشجویی
نویسنده: جواد داغستانی
ساعت 9:30 چهارراه ولیعصر
در پیاده رو، هر ده قدم یک مامور ایستاده است. تقاطع چهارراه ولیعصر، یک دسته سرباز با سپر و باتوم ایستادهاند. از چهارراه پیاده آمدم تا میدان ولیعصر. رفته رفته بر تعداد ماموران اضافه میشد. قوس سمت جنوب شرقی و شمال غربی میدان را پلیسهای موتورسوار پر کرده بودند. به سمت هفت تیر روانه شدم. مامورانی که اتیکت «پلیس پیشگیری» روی بازوبندشان خودنمایی میکرد، سپرهایی روی بازو و سینه و کمر داشتند، و کلاهی ایمنی در دست. روی پل کریمخان هم هر ده قدم یکی ایستاده بود. رسیدم به میدان هفت تیر. اجازه توقف به رهگذران نمیدادند. جمعیت زیادی نیامده بود. انداختم سمت خیابان مفتح و لانه جاسوسی. روبروی لانه جمعیت زیادی جمع شده بود، همه حزبالهی. از مفتح تا قرنی، مملو از جمعیت بود. سلام و احوال پرسی با رفقا و بعد هم برگشتم سمت هفت تیر. ساعت حدود ده و ده دقیقه بود. سید را دیدم و گفتم میروم ببینم کروبی میآید یا نه. گفته ساعت ده و نیم، هفت تیر. به سمت میدان که میرفتم جماعت زیادی از بسیجیها از ورزشگاه امجدیه بیرون میآمدند، به ستون یک. پیادهرو پر از موتور پارک شده بود، موتورهای قرمزرنگ آمیکو کراس عمود بر پیاده رو و روی هر کدام دو بسیجی با یونیفورم. تقریبا حل شده بودم بین بسیجیهای سپر به دست و به ستون یک میرفتیم سمت میدان.
*
ورودی کوچههای منتهی به مفتح را بسته بودند و اجازه توقف به کسی نمیدادند. به محض فراغ بال، از ستون خارج شدم و به سرعت به سمت مسجدالجواد رفتم. در جنوبی مسجد را باز میکردند و کسانی را که به نظر میرسید لیدر باشند به داخل مسجد میبردند. سعی این بود که کمترین صدایی خارج نشود. بازوان مردی را گرفته بودند و در حالی که التماس میکرد، به سمت مسجد میبردند. از مسجد هم گذشتم و یکی دو کوچه بالاتر ناگهان اشکآور زدند همانجایی که من بودم. با داد و فریاد ما را فرستادند داخل کوچه. ده قدمی دور شدیم که جماعت ده بیست نفری که به زور وارد کوچه شده بودند، برگشتند سمت مامورها و شعار دادند. مامورها اندکی دویدند، جماعت ترسید و کمی دوید. یکی دو تا از جوانها برگشتند و شعارهای تندی دادند، یکیشان مرگ بر ... (اسم رهبری) گفت. مامورها آشکارها دویدند سمت ما. مردم هراسآلود فرار میکردند. آنهایی که از کنارم میگذشتند را آرام میکردم. کوچه را تا انتهایش آمدم و بعد انداختم سمت پایین که به هر زوری شده برگردم میدان.
*
از خیابانی که عمود بر مفتح است و ضلع جنوبی امجدیه، انداختم سمت میدان. دویست و شش سفیدی جلوی استادیوم پینگپنگ ایستاد، ماموری میان سال با لباس شخصی، سوییتشرت دختری را که دست به صورت گرفته بود، دور سر دختر انداخته بود و او را میکشید. مامور زنی هم او را هل میداد. رسیدم به میدان. رفتم اول قائم مقام. جماعتی که «جنبش سبز علوی» بهشان میآمد، شعار گویان به میدان رسیده بودند. محمد را دیدم و گفت دانشگاهتان شلوغ شده، گفتم خبر ندارم.
*
قائم مقام را رفتم بالا، بسیجیها به صورت پراکنده به معترضین حمله میکردند و لیدرها را جدا میکردند. زنها جیغ میکشیدند که «ولش کن»! عده ای از بسیجیها مردم را آرام میکردند و صحبت میکردند که لطفا بروید. پیرمردی کنارم راه میرفت. در آمد که اینها جنگ ندیدهاند! ما جنگیدیم اینها بسیجی شدند. لبخند میزدم و آرامش میکردم. ناگهان دیدم جماعتی که هر دو سمت خیابان قائم مقام را پر کردهاند سطل زبالهای آتش زده اند و در پس آن روانند سمت پایین. به سرعت برگشتم. در پیاده رو به هر خانمی که میرسیدم میگفتم سریع برید پایین الان اینجا درگیری میشه. یکی دو بسیجی فریاد زدند: «حزب الله بیا بالا». جنگ سنگ شروع شد.
*
برنگشتم که تماشا کنم، پیاده رو را خالی میکردم و به مردم میگفتم ندوید، آرام باشید. ضدشورش پایین خیابان را بست و اشکآور خیابان را پر کرد. رفتم سمت ایستگاه مترو. جماعتی حزب الهی که حدود ??? نفری میشدند از تقاطع مدرس میآمدند سمت ما. برگشتم سمت قائم مقام. میدان جنگ شده بود. بعدها فهمیدم در همین لحظات زیر کریمخان هم درگیری رخ داده. قائم مقام را جارو کرده بودند سمت بالا. ندیدم کسی مجروح شده باشد. بسیجی ها را آرام میکردم و بالا میرفتم. علی را دیدم. گفتم بیا بریم آرومشون کنیم. از هر جوانی که صدا در میآمد با شوکر و باتوم دورهاش میکردند. اگر مقاومت میکرد اشکآور توی صورتش میزدند و وقتی مردم دوره میکردند با صدای شوکر جماعت را میترساندند. معلوم نبود از کدام پایگاه هستند. علی خواست بفهمد که بعدا پیگیری کنیم این طرز برخورد را، اما به نتیجهای نرسید. چند تا از بچههای سپاه ولی امر را دیدم، با لباس شخصی و بدون تجهیزات؛ علی میگفت برای گزارش کردن به آقا میایند داخل جمعیت. علی میگفت پدرش قول داده ناجا از ماشین آبپاش برای پراکندهکردن جمعیت استفاده کند؛ گفتم ناجا ترجیح میدهد هزار نفر بسیجی و غیربسیجی بمیرد، اما از تجهیزاتش استفاده نکند.
*
جوانی را دوره کردند تا بگیرند. دیدم مرد قویهیکلی چوب در دست سمتشان میآید. دویدم چوب را از او گرفتم، رویش را بوسیدم و گفتم همین سمتی که اومدی برگرد که اگه بفهمند ده نفری میریزند سرت. جوانان آشوبطلبی بودند این دسته از بسیجیها. فرماندهشان مردم را آرام میکرد. رفتم گفتم باتوم فلانی را بگیر، نمیتونه خودش رو کنترل کنه. گفت چشم. رفت صحبت کرد و گفت ارام باش. اما باتوم را نگرفت. ده دقیقه بعد همان جوان داشت با باتوم دو تا بچه حزبالهی را میزد که به او گفته بودند آرام باش. حدود پنج بسیجی حدودا سی ساله و قوی هیکل، خوب مدیریت کردند اوضاع را. بسیجیها را آرام کردند و به زنهای سالخورده معترض قول همکاری میدادند، خدا خیرشان دهد.
*
تقاطع اول یک بسیجی ایستاده بود و ماشینها را هدایت میکرد. پرایدی با سرعت آمد که او را زیر بگیرد. پرید روی کاپوت ماشین و بعد پرت شد زمین، کلاه ایمنی سرش بود و کاپشن، سالم مانده بود خدا را شکر. ده تا موتوری افتادند دنبال پراید؛ انتهای خیابان نماز جماعت برقرار شده بود؛ راه فرار نداشت.
*
راه رفتم. تمام میدان را. از ساعت ده تا دو. دیدم، با همین دو چشم خود. جماعتی حزبالهی که بسیجیها را تشویق به جنگ میکردند و جماعتی سبز را که بسیجیها را تحریک به جنگ میکردند. با همین دو چشم خود دیدم مردم تهران به جان هم افتاده بودند. با همین دو چشم خود دیدم برادر کشی بیبصیرت را. با همین دو چشم خود دیدم مردم با غیض و نفرت همدیگر را مینگریستند. و زنی که سنگ میانداخت و اشک میریخت و میگفت: ایران شده فلسطین. و زنی که شعار میداد و اشک میریخت و از سویدای دل فریاد میزد که: مرگ بر منافق!
*
نوش جانتان آقایان! شما به هدفتان رسیدید! تهران در دهه چهارم انقلاب دو تکه شده است.