نویسنده: احسان ابراهیمی
روایتی از تجمع سیزدهم آبان در دانشگاه تهران
ساعت 9:10. از درب شانزده آذر وارد می شوم. دانشگاه خلوت است. به سمت درب قدس می روم تا از خیابان طالقانی خودم را به محل «قرار» برسانم: دانشگاه امیرکبیر و از آنجا لانه جاسوسی.
کنار مسجد دانشگاه جماعتی به طور پراکنده (به سختی صد نفر می شوند) ایستاده اند؛ گویا منتظر کسی باشند. یکیشان دارد بادکنک سبز باد میکند.
طالقانی به سمت لانه، قدم به قدم نیروی انتظامی (یگان ویژه، گشت ضربت و راهنمایی رانندگی!) ایستاده.
از سپهبد قرنی به آن طرف راه رفتن سخت می شود؛ انبوه مردم، عده ای هماهنگ با بلندگوی مرکزی و اغلب مستقل، هرکدام فریادی می زند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل...». امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!
12:30 موعد تحویل تکلیف ریاضی مهندسی است. الان از ده گذشته و یک سوال هم ننوشته ام. برمیگردم دانشگاه.
ساعت 10:20. جماعتی معلوم به علایم سبز، پشت درب قدس (داخل دانشگاه) تجمع کرده اند. نیروی انتظامی جلوی در موضع گرفته، تردد از درب قدس ممکن نیست.
از درب بالایی وارد میشوم و به سمت جمعیت می آیم. در شعارهایشان چیز جدیدی نمی شنوم: «نه غزه، نه لبنان...» ؛ لااقل شش ماهی هست که با سبزها آشنا شده ام؛ با منطقشان، با آرمانهایشان، با خط امامشان...
در بین جمعیت شعاردهنده، تعداد قابل توجهی، در یک اقدام کاریکاتوری، صورتهایشان را با ماسک و ... پوشانده اند! دوست آشنایی را میبینم وسط جماعت؛ یقه اش را کشیده روی دماغش. من را که می بیند، صد و هشتاد درجه می چرخد که مثلا ندیده باشمش! یکی نیست به او بگوید اگر از این دانشگاهی که چه ماسک بزنی یا نزنی، همکلاسیت می شناسدت؛ وگرنه...
آن طرف تر سلمان را میبینم؛ ایستاده و جمعیت را می پاید. نزدیکش می روم. مثل من، دارد تخمین میزند: پانصد تا؛ ولی به نظر من از ششصد تا بیشترند. در حاشیه هم جمعیت سیصد-چهارصد نفره ای ایستاده و نظاره گر نمایش سبزهایند. نسبت به او احساس محبت زیادی می کنم؛ شاید به خاطر اسمش باشد: «سلمان»! چه اسم زیبایی! چه اسم آرامش بخشی...
حدودا 10:50؛ جمعیت به سمت درب اصلی به راه می افتد. باید بروم بالا تکلیف تحویل بدهم، اما از طرفی هم می خواهم بمانم. بمانم تا ببینم این جماعت چه می کند؛ در روزی که تمام دانشجوها و تشکلها سر «قرار» حاضر شده اند تا فریادهایشان را بر سر شیاطین عالم بکوبند، این جماعت مانده در دانشگاه که چه کند؟ که چه بگوید؟
باشد! نماز را اینجا می خوانم و بعد میروم بالا. حالا تانماز! با سلمان میرویم سمت در پنجاه تومنی. جمعیت اندکی کمتر شده، شعارهایشان اما اهانت آمیزتر وقدری بچه گانه: «احمدی کوتوله...» وخطاب به نیروی انتظامی: «مزدور برو گم شو...».
حدودا 11:10. سنگ پرانی به سمت مامورین انتظامی در بیرون دانشگاه-خ انقلاب، مقابل در پنجاه تومنی شروع شده. من و سلمان سمت چپ جماعت ایستاده ایم. یکی از دوستان ادبیاتی هم پیش ماست، دوربین درآورده و از جماعت فیلم می گیرد. جماعت شعار میدهد: «توپ، تانک، بسیجی ...». میخندم. سلمان هم.
شعارها شکل زننده ای پیدا کرده: «احمدی نژاد قاتله...» ، «جنتی لعنتی...» ، «حسین حسین شعارشه، تجاوز افتخارشه...» وبلافاصله: «یاحسین، میرحسین»!
آن وسط، یکی دست می اندازد و «پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران» را پایین میکشد! جماعت با شور خاصی کف می زند و هورا می کشد، و من با حیرت نگاهشان می کنم.
شعارها بسیار رادیکال و زننده شده: «مرگ بر اصل ولایت فقیه...» ، «امام زمان خودش میاد، نائب زوری نمیخواد...»؛ تکه پارچه ای سبز به پرچم می بندند و دوباره می فرستند بالا. دستهای برهنه بالاتر میآیند و جماعت هورا می کشند... اتوبوس های تندرو از مقابل دانشگاه تردد میکنند، و چهره مسافرانش از من هم متعجب تر: «این جا دانشگاه است؟!» دخترک آن بالا حرکات موزون می کند، و جماعت بلندتر هورا می کشند ، هلهله می کنند، سنگ می اندازند، هلهله می کنند، هلهله... وای... هلهله...
«مرگ بر اصل ولایت فقیه» را با قوت و شور، چند باره فریاد می زنند! دارم فکر می کنم: «مگر امام(ره) ولی فقیه زمان نبود؟ مگر «ولایت فقیه»، میراث گرانمایه و حاصل عمر علمی-سیاسی امام نبود؟ یعنی این جماعت علیه نظام اسلامی و نهضت خمینی اینطور هتاکانه نعره می کشند؟ پس چرا الله اکبر می گویند و ...؟ دوستی میگفت اینها خیلی هم مؤمنند، فقط آداب را نمی دانند! آموزش می خواهند؛ یعنی «فحش ندادن» و «هتاکی نکردن» هم آموزش می خواهد؟ اگر اینها اسلام نمی خواهند، چرا بازی در می آورند؟ اصلا مگر نفاق یعنی چه؟... که شعار بعدی افکارم را می شکافد: «یاحسین، میرحسین»!
یکی از بچه ها رفته نزدیک جماعت و با موبایلش فیلم می گیرد. سال اولی است! ناگهان چندتاشان دوره اش می کنند و موبایلش را به زور می گیرند... یک حالی هم به خودش می دهند! 88ای است و بی تجربه؛ هنوز یاد نگرفته که کنار سبزها باید احتیاط کرد...!
ساعت 11:25. حال عادی ندارم. سلمان را رها می کنم و به سمت دیگر می روم. دیگر نمی توانم بمانم و... نزدیک نماز است، و جماعت همچنان شعار می دهند. ریزش محسوسی داشته اند، دویست تایی باقی مانده اند. راه می افتم به طرف مسجد، هنوز چند قدم برنداشته ام که... صدای جمعیت میخکوبم می کند. باورم نمی شود: جماعت، بی شرمانه رهبر مسلمین جهان را مورد هتاکی قرار می دهند! بدنم یخ می کند؛ چقدر قطره عرق روی پیشانیم داغ است... سعی می کنم اشتباه شنیده باشم!
همین که برمی گردم، کتفش را محکم می کوبد به شانه ام. جماعت جوری فرار میکنند که انگار گارد ویژه آمده باشد داخل. جابجا میشوم و روی پنجه پا سرک می کشم. خبری از مأمورین نیست. صف نیروی انتظامی از جایش تکان نخورده. گویا این جماعت فحاش، اصلاً بدش نمی آید که چماق به دستی، پایش را در دانشگاه بگذارد و درگیری ای بشود، و بعد، این لمپنها بشوند دانشجویان معصومی که مورد تهاجم مزدورانی ظالم قرار گرفته اند! و بعد هم یک تعداد زیادی(!) کشته و مجروح و ناپدید برایش جعل کنند و آن وقت آسمان را بر زمین بکوبند که آ...ی، این است سند جنایت نظام!
اصلا برنامه همین است دیگر: یک مناسبت مهم ملی، و مهم تر از آن یک دانشگاه نیمه تعطیل که «دانشجویان مسلمانش»، بیرون از دانشگاهند و مشغول ایفای مسئولیتی که بر خود فرض می دانند (آخر امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!)؛ فرصت از این بهتر؟ اقلیت فحاش، یکی یکی پرده های حرمت را هتک کند، خط قرمزهای ملت را زیر پا بگذارد و آرمان های امام امت را لجنمال کند؛ و اگر توانست یک درگیری هم چاشنی اش کند. آخر اگر امروز نشود، دیگر کی؟... عجب استراتژی ناجوانمردانه ای دارد این دیکتاتوری اقلیت...
11:50 . صف نماز. جمعیت نمازگزار امروز کمتر از روزهای دیگر است. دو-سه تا از بچه ها از مقابل لانه برگشته اند اینجا نماز. امیرحسین هم آمده. میروم کنارش. میخواهم کمک کند تا چندتایی جمع بشویم و در مقابل فحاشی لمپن ها، مرگ بر آمریکا بگوییم؛ مرگ بر اسرائیل، و یا مرگ بر منافق! می گوید دانشگاه کسی نیست؛ همه جلوی لانه وعده کرده بودند. راست می گوید، همه جلوی لانه وعده کرده بودند، رفته اند سر «قرار». آخر امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!
سید هم آمده. به او هم می گویم. می گوید باید کاری کرد. با کمک او ، بیست تا «دانشجوی مسلمان» جمع می شوند. بیشترشان را نمی شناسم.
خبر می دهند که گروهی از بچه ها از مراسم برگشته اند. خودم را به در قدس میرسانم. لااقل هشتصد تایی می شوند، بدون احتساب چند نفر اطراف جمعیت. از طالقانی وارد وصال شده اند:«الله الله الله الله، الله اکبر؛ جانم فدای یک لحظه عمر تو رهبر». میخواهم زار زار گریه کنم...
بیشترشان بچه های کوی اند. می روم بیاورمشان داخل. حراست نمی گذارد! به کسی اجازه ورود به دانشگاه نمی دهند. فقط می شود خارج شد.
سر تقاطع قدس و انقلاب، نیروی انتظامی جلویشان را گرفته. نمیگذارد بیایند داخل انقلاب- مقابل پنجاه تومنی. پهن شده اند روی زمین. نمی دانم چه کنم. برمیگردم پیش بچه ها؛ همان بیست تا.
بیشتر شده اند، حدودا سی-چهل تا. گویا منتظر من هستند. جریان را تعریف می کنم. باز یکی می رود خبرشان کند. بعداً خبر می آورند که آن جمعیت، از لاین مقابل رفته اند میدان انقلاب، آنجا دقایقی شعار داده اند و بعد هم متفرق شده اند. ای کاش حراست، این دانشجویان، این صاحبان و حافظان حریم دانشگاه را به خانه شان راه می داد...!
ساعت14:30 . تعدادشان بسیار کم شده: صد-صدوپنجاه تا. اما دیگر هیچ حریمی نمانده که ندریده باشند! چهره هایشان را، جز دو سه تا، قبلاً ندیده ام. بعدها سلمان تعریف می کرد: «یکیشان به من گفت دانشجو نیستی، کارت نشانش دادم، گفت که چه؟!، گفتم پس با کارت دانشگاه تهران آشنا نیستی! حالا تو کارتت را نشان بده، سرش را کج کرد و رفت!» .
یکی از بچه ها، یک عکس امام و آقا دستش گرفته. یکی از خانم ها اصرار دارد که عکس را بیاورد پایین. حق دارد؛ این جماعت، از کسی شرم نمی کند. دنبال بهانه است. بهانه برای درگیری و هتاکی. بهانه برای آشوب. آشوب و ناآرامی در «دانش»گاه...
حدودا ساعت سه. یکی از بچه ها، به زحمت، چندتا پوستر آورده. تصویر رجب بیگی است در کنار جمله معروفش: «میرویم تا خط امام بماند...». رجب بیگی، دانشجوی خط امام، دانشجوی شهید دانشکده فنی! هرکدام یکی دستمان می گیریم و در یک خط و آرام می ایستیم پشت سر جماعت هتاک. توجه ها جلب شده. بعضی ها چشمشان را کوچک می کنند تا بتوانند تمام نوشته را بخوانند. یکی آمده جلوی من، طوری که مثلاً تحریکم کند برای درگیری! رجب بیگی را نشان می دهد و به تمسخر میگوید : «کجا میری؟». می خواهم جواب بدهم، بغضم میگیرد؛ آهسته میگویم: «همانجا که آرزویش را داری» و جماعت نعره می زند: «مرگ بر بسیجی...». آن طرف تر چندتا از خانم ها هم، داوطلبانه پوستر دست گرفته اند. حراست ذوق زده شده...
15:40. جماعت فحاش، بعد از چند ساعت لجن پراکنی، حرمت شکنی و تلاش شکست خورده برای ایجاد آشوب در دانشگاه، به سمت درب شانزده آذر حرکت می کند و بعد پراکنده می شود. حراست و بعضی دیگر به محل استقرار سبزها می آیند تا علایم باقی مانده را برطرف کند. دلم سخت گرفته. غربت... . راستی امروز باید تکلیف تحویل می دادم!
حرکت اتوبوسهای تندرو از مقابل دانشگاه، و نگاههای متعجب و سؤال آلود مسافران؛ اینجا دانشگاه اسلامی است؟ اینجا دانشگاه ایرانی است؟ اینجا دانشگاه تهران است؟ اینجا... . چه جوابی باید به اینها داد؟ اصلا چه می شود گفت؟ او همه اینها را دید؛ بی عفتی ها را، حرمت شکنی ها را ...
اصلا نه! اینجا دیگر دانشگاه نیست...