نویسنده: هادی آگاهی
یادداشت هایی از 16 آذر88، دانشگاه تهران
چند روز پیش، داشتم در آیات قرآن تدبری ساده می کردم، آیه ی آخر سوره ی آل عمران بود «یا ایها الذین آمنوا (ای کسانی که ایمان آورده اید و جامعه ی اسلامی را شکل داده اید) اصبروا (صبر پیشه کنید) و صابروا (و بر صبر خود و دیگر اعضای این جامعه بیافزایید) و رابطوا (و برای تحقق این امر مهم، رابطه و همبستگی اجتماعی خود را تقویت کنید که اگر این کار را نکنید باعث تحریک دیگر اعضا می شوید ولی بر صبر آنها نمی افزایید) و اتقّوا الله (و تقوای الهی پیشه کنید در این که به امر خدا عمل نکنید و از او اطاعت نکنید و برخلاف وجدان پاک خود عمل نکنید) لعلّکم تفلحون (تا شاید رستگار شوید؛ این ها شرط لازم است برای رستگاری اجتماع و نه کافی)» و پیش خود اندیشیدم که آیا ارتباط اجتماعی ایرانیان در پی وقایع اخیر حفظ شده است و آیا نتیجه ی این گسستگی اجتماعی جز عدم رستگاری اجتماع خواهد بود؟
***
نهاد برنامه ای تحت عنوان جشن عید غدیر برگزار کرده بود و می خواست در روز 16 آذر سهمی داشته باشد، بچه های مذهبی را می خواست جمع کند و از دانشگاه های مختلف برای برگزاری جشن به دانشگاه تهران بیاورد. کارتهایی را منتشر کرده بودند با شماره و مهر برجسته که کسانی را که می خواستند بیایند، با آن دعوت می کردند! مشکل از آنجایی شروع شد که خیلی ها با این کارتها آمدند داخل اما به مسجد نرفتند و البته خیلی خوشبین باید باشیم که بگوییم کسی برای جشن غدیر در روز 16 آذر خواهد آمد.
***
ساعت از یازده گذشته بود و ما با کمی تاخیر، شاید ده دقیقه، به سمت مسجد راه افتادیم. کیف و دم و تشکیلات را گذاشتیم توی اتاق و رفتیم جلوی کتابخانه ی فنی نشستیم. برای روح الله از تفسیر آیه ی آخر آل عمران گفتم و اینکه باید راهی برای ارتباط با سبزها پیدا کنیم وگرنه از رستگاری اجتماعی خبری نخواهد بود. بچه بسیجی ها چفیه انداخته بودند و کاملا مشخص بودند. چفیه های سبز علوی رو هم آماده کرده بودند و قرار بود توی سالن چمران پخش کنند. با برو بچز شوخی می کردیم که «سبز علوی» در برابر «سبز صفوی!» (یاد شریعتی به خیر... آری اینچنین بود برادر... تشیع علوی، تشیع صفوی)
***
تعداد زیاد بسیجی های جلوی دانشکده، آنها را شوکه کرده بود و چند پاره شده بودند. هنوز زیاد نشده بودند. بسیجی ها را به عقب می راندم و اجازه نمی دادم که درگیری ایجاد شود. میگفتم که نگذارید درگیری بشود. امروز آنها منتظرند که یک درگیری بشود و عکسش را برای سایت هایشان بفرستند. اجازه ندهید شما را تحریک کنند و آنها هم قبول می کردند و رعایت می کردند.
***
عده ای از بسیجی ها ماندند که جلوی دانشکده فنی را داشته باشند و باقی جماعت رفتند برای نماز.
***
راه افتادیم تا از درگیری و اختلاط جمعیت با سبزها جلوگیری کنیم... یک سری از سبزها از پشت به ما ضربه می زدند! آخه یکی نبود بگوید اگر این انتظامات نبود که الان طرفین باید میرفتند بیمارستان! این چه رفتاریه؟ یک خانمی هم آنجا بود که هی شعار میداد و اعصابش هم خیلی به هم ریخته بود، دهان مبارک رو کرده بود توی کله ی ما که «مزدور برو گمشو» برگشتم گفتم «آروم باش خانم!» قاط زد که «خفه شو مزدور!» ول نمی کرد که، صد دفعه تکرار کرد (البته با رعایت تقوای الهی گفتم ها!).
البته مزدور همان «مزد دور» بوده یعنی کسی که مزد از او دور است و اصولا باید بگویند «مزدبگیر» البته مزدبگیر جمهوری اسلامی بودن بهتر از «پیاده نظام دشمن» بودن است.
***
با یکی از سبزها بحثم شد. داشت حرف می زد که چرا این کارها را می کنند؟ چرا غیر دانشجو آورده اند؟... من جواب غیر دانشجو بودن را ندادم اما برایش تعریف کردم که آنچه در اینجا اتفاق افتاده است ناشی از سوء مدیریت بسیج است. قرار بود که جشن باشد و بعد هم جلسه ای در چمران اما همه چیز به هم ریخت. داشتم برایش همان آیه ی آخر آل عمران را می گفتم که یک خانمی فریاد زد «تو نمی خواد از قرآن بگی؟» کسی نبود بگوید که پس چه کسی باید از قرآن بگوید؟ به هرحال گفتم که این عدم ارتباط ما باعث شده است که هیچ کس حرف دیگری را گوش ندهد. باید این فاصله را کم کنیم اما این امر در این روزها ممکن نیست.
***
داشتیم برای نماز میرفتیم که سبزهای دانشکده پزشکی به سمت فنی پایین آمدند و با سبزهایی که از پایین می آمدند یک تجمع واحد را تشکیل دادند. با کمی تأخیر به دنبال بچه ها راه افتادم و منتظر بودم که ببینم سبزها چه کار می کنند. فضا را خالی تر دیده بودند و احساس قدرت کاذبی کرده بودند. شروع کردند به شعار دادن. قلبم آتش گرفته بود. با حسرتی که توی نگاهم بود به آنها نگاه می کردم«خامنه ای [...] ولایتش [...]» ( جانم به فدای یک لبخند رهبرم).
***
به قنوت رکعت دوم رسیدم، تکبیر گفتم و دست به قنوت بلند کردم «اللهم احفظ لنا الخامنائی» جانم به فدایت رهبر، جانم به فدایت. جانم به فدای ولایت فقیه، همان ولایتی که ادامه ی ولایت انبیاست...
***
نماز اول که تمام شد رفتم از زیر سقف بیرون و همانجا نماز دوم را خواندم. عذابی می کشیدم و به شعارهای این جماعت بی حیا گوش می کردم اما این بار دیگر تنها شعار نمی دادند، برادران حامی ولایت فقیه جلویشان درآمده بودند، مرگ بر ضد ولایت فقیه؛ درود بر تو خواهرم، درود بر تو برادرم، درود خدا بر شما سربازان ولی عصر (عج).
***
یک راست رفتم سراغ بچه ها جلوی فنی؛ سعی می کردم دور سبزها حلقه ی محافظ ایجاد کنم. داخل سالن به سرعت پر شده بود و بچه های باقی مانده را به گفته ی ابوالفضل به بیرون هدایت کرده بودند. جمعیتی که بیرون جمع شده بود، به شدت سبزها را تحت فشار جمعیتی و روانی قرار داده بودند. عده ای هم نگران بودند از وقوع درگیری های فیزیکی بین همکلاسی ها.
***
داشتم فاصله ایجاد می کردم که حس کردم دوتا دست درشت و پت و پهن محکم به کتف هایم کوبیدند و به جلو پرتم کرد. برگشتم دیدم بهراد است! می گفت «هادی خیلی عوضی هستی! این همه [...] رو ورداشتید آوردید دانشگاه» از شدت عصبانیت داشت می ترکید و من نمی دانستم چطور او را آرام کنم. فقط گفتم «به من چه؟ من چی کاره ام؟» گفتم: «اگر از من می پرسی می گویم که همه ی آنها دانشجو هستند.» ولی به او نگفتم که جمعی از این دانشجویان از دانشگاه های دیگر تهران در اینجا جمع شده اند و اینکه خیلی از این جماعت، علوه بر آن که دانشجو هستند و عضو بسیج شهری هم هستند...
***
سبزها از کنار ما رد می شدند و هرچه از دهانشان در می آمد می گفتند، البته من به دل نمی گرفتم، آخه گناه دارند، باید دست نوازش کشید به سر «بازنده ی بی جنبه»!
***
قرار بود سخنرانی و کلیپ، بیست دقیقه طول بکشد اما بیشتر از این حرف ها شد. حالا دیگر ساعت از دو و ربع هم عبور کرده بود. سبزها از سردر خسته شده بودند و می خواستند بیایند بالا. جمعیت خوبی شده بودند. من نمی دانم در این مدت چطور زیاد شده بودند. از اینجا به بعد دیگر باید به سرعت جمعیت حزب الله را از محیط سالن خارج می کردیم. جمعیت واقعا زیاد شده بود و این یک تظاهرات اساسی را نوید می داد.
***
حالا دیگر سبزها که «در اقلیت بودن» خودشان را حسابی حس کرده بودند و البته سابقه ی طولانی در تشکیل «تجمعات چند دانشگاهی در یک دانشگاه» داشته و دارند شروع کردند به شعار دادن که: «بسیجی دروغگو،کارت دانشجوییت کو؟»
***
بچه ها رفتند به سمت سردر 50 تومانی و ما مقابل سبزها بودیم و بازمانده ها را سعی می کردیم یک فاصله ی کوچکی بدهیم با آنها. خود سبزها هم منظم شده بودند. گفتند که می خواهند به سمت دانشکده ی فنی راهپیمایی کنند و درخواست کردند که ما فضای مقابل آنها را خالی کنیم. سعی مان را کردیم و تا حدود قابل توجهی هم موفق بودیم. جمعیت راه افتاد و به آن سمت رفت.
***
وقتی داشتند می رفتند شعار می دادند: «ما اهل کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم» و اسکناس هایی را روی دست گرفته بودند و می بردند. با مصطفی و رفقا ایستاده بودیم که یک برادر سبزی آمد و گفت که شما دانشجو نیستید! و رفت. مصطفی جیغش درآمد و گفت: «مردی وایسا با هم صحبت کنیم دیگه! من کارت دارم، داری کارتت رو نشون بده، دِ نداری دیگه!...» و طرف نمی دانم جرأت نکرد یا کارت نداشت که نشان بدهد...
***
رفتم سردر و برنامه ی بچه ها را نگاه می کردم. از شدت پادرد دیگر توان نداشتم که روی پایم بایستم. ول شدم روی زمین. طرف می گفت «اون ها می گن بسیجی واقعی همت بود و باکری، ولی ما می گیم: اگر همت اینجا بود، پوستتونو کنده بود.» حسابی مایه ی مزاح ما شد. یک عده ای راه افتادند و تریبون آزاد را رها کردند و رفتند سمت فنی. از اینجا به بعد دیگر تجمع بسیج تمام شده بود و اصلا برنامه ای برای آن وجود نداشت.
***
می گفتند که این برنامه ی جلوی سردر، برنامه ی «تریبون آزاد» است اما آنچه ما دیدیم، «فتح تریبون برای آزادسازی آن» بود...
***
<**ادامه مطلب...**>
یکباره خبر رسید که سبزها، ابوالفضل و بچه هایی که جلوی فنی بوده اند را یک کتک مفصلی زده اند و پرتشان کرده اند کنار و رفته اند داخل دانشکده و آنجا موضع گرفته اند و شعار می دهند. خود ابوالفضل هم آمد و تأیید کرد. همه راه افتادند و ما هم که تا قبل از این تجمع را خاتمه یافته می پنداشتیم، بلندگوها را برداشتیم و به سمت دانشکده حرکت کردیم. من و محمدعلی و محمدباقر و ابراهیم.
***
از در جنوبی که عبور کردیم و از پله ها بالا رفتیم، دیدیم که جمعیت سبز به سمت پایین حرکت می کنند و قصد جابجایی سریع دارند. به شوخی گفتم که هرجا میروی این ملت از زمین می جوشد! رفتیم بالاتر، تشنج بیشتر شده بود و وقتی به ساختمان رابط رسیدیم، یک آقای سبز که سیگاری به دست داشت گفت، رفقایتان را زدند، برید کمکشون! بوی سوزش آور عجیبی توی فضا پیچیده بود و اشک در چشمانم حلقه زد و گلویم سوخت. این اولین برخورد من با گاز اشک آور بود!
***
مات و مبهوت بودم که کدام احمقی در دانشکده ی فنی اشک آور زده است که دیدم محسن از کنارم عبور کرد. کارد می زدی خونش در نمی آمد. رفت به سمت درب اصلی تا بسیجی ها را به سمت محوطه بفرستد. داشت منفجر می شد از اینهمه حماقت! می گفت که به طرف می گفته سبزها را نزن و حضرت عصبانی محترم یک حال اساسی به خود او داده است!
***
رفتیم بیرون و روی پله ها جمعیت را تماشا می کردیم. علیرضا آمد و گفت که دیده است کسی در میان بسیجی ها شوکر می زند تا مردم بترسند! گفت باید از این کارها اعلام برائت کنیم وگرنه در آن شریکیم. یک مشورت پنج نفره کردیم و قرار شد که به علیرضا امامی بگوییم که باید این کار انجام شود. رفتیم و گفتیم و او گفت که من خودم این مطلب را اعلام می کنم. رفت به سمت تریبون که این را بگوید. مسئول تریبون اعصابش به هم ریخت که «نه خیر، الان که فرصت این کارها نیست، نباید این حرفها را الان مطرح کرد» آخر برادر من، ما که بر سر اشتباه دیگران اجماعی نداریم، داریم؟
***
رفتیم توی مسجد پیش بچه هایی که آنجا بودند و از اطلاعاتی که داشتند استفاده کردیم. محمد می گفت که ماجرای اشک آورها (!) را دیده است. ماجرایی که از اطلاعات دوستان فهمیدم را در زیر می آورم:
اول یک بیسجی خوش فکری که میل به تخریب اموال عمومی هم داشته است (به اینها می گویند وندال، یک چیزی شبیه به دیوانه های جنبش سبز است که هی سطل زباله آتش می زنند)، شروع می کند به شعار نوشتن روی شیشه های دانشکده؛ یک نمونه اش را روی در پایین کار می کند (این را 20:30 هم نشان داد). سبزها در داخل زیاد بودند و بسیجی ها برای ورود به داخل مشکل داشتند و انتظامات بسیج دانشجویی و دانشجویان اجازه نمی دادند. توی همین وضعیت بوده است که آن بسیجی خوشفکر، میرود روی شیشه ی طبقه ی دوم (همون شیشه ای که دقیقا بالا سر امت حزب الله قرار گرفته بوده) یک شعاری می نویسد! یکی از سبزها حسابی شاکی می شود و میزند شیشه را می شکند و خرده شیشه ها را روی سر بسیجی هایی که پایین بوده اند می ریزد. پایینی ها حسابی قاطی می کنند و دعوا بالا می گیرد. شروع می کنند علیه همدیگر شعار دادن. صدای حیدر حیدر از یک سو و الفاظ رکیک بر علیه رهبری نظام از سوی دیگر. یک احمقی از سبزها عکس رهبری را هم پاره کرده بود. بسیجی ها حسابی عصبانی شده بودند. فضا متشنج شده بود. انتظامات دانشجویی در سردر فنی گرفتار شده بودند. در این حین یک نخبه ای برای ورود، دست به ادوات میشود و یک اشک آوری یا چیزی شبیه به این را می اندازد داخل. فشار جمعیت از پشت بیشتر می شود و بچه های انجمن و بسیج دیگر توان نگه داشتن جمعیت را نداشتند و هر لحظه احتمال ورود حضرات عصبانی (که یک کتک مفصلی هم از سبزها خورده بودند و احتمالا می خواستند در صورت امکان تلافی کنند) به داخل وجود داشت. یک مرحله حمله ی حاضران در بیرون ناموفق عمل می کند. مرحله ی دوم یک چند نفر عبور می کنند. درگیری در داخل ساختمان شروع می شود. سبزها از درب پشتی فرار می کنند و اینجا یک عده ای که گویا حراست و اینها بوده اند (البته اصرار ندارم روی این) شروع می کنند به حرکت انتحاری، از میان جمعیت بسیجی شروع می کنند به زدن شوکر و افشاندن گاز اشک آور در فضا (فکر کن که طرف داشته بالای سر خودش اسپری اشک آور میزده). با فرار و تغییر جهت عده ای از جمعیت بیرونی، فشار کم می شود و می توانند ورودی را کنترل کنند. خلاصه فضای بیرون متشنج می شود و بعد از مدتی آرام، ولی ورودی ها زیاد نبوده اند (هرچند که یک گند اساسی به مسئله خورد اما واقعا خدا رحم کرد).
***
تجمع بسیجی ها با تجمع در کنار مقبره ی شهدای گمنام تمام شد.
***
آخر کار هم شیرکاکائو و کیک هایی را که قرار بود در حین جشن غدیر تناول کنیم، از یک گوشه ای کشف کردند و هرکس می رفت داخل مسجد، یکی می گرفت. خیلی خسته شده بودم.
***
راستی! آیه ی آخر سوره ی آل عمران چه بود؟