نویسنده: آرزو منادی
بسم رب الغربا...
نفرین بر قلمی که بار روایت این درد را به دوش می کشد !
چه سخت است روایت دردی که همه می شناسندش .همانند آفتابی سوزان بر پیکری عریان ! برای روایت این درد باید بشکافی اش.باید لایه لایه از هم جدا کنی زخم های کهنه این درد را ...اما کدام قلم را یارای جدا کردن میخ در از.... یا علی مددی!
اهالی گذر بنی هاشم ! مرثیه نمی خوانم . روایت عشق می کنم برای شما!روایت مستندی از عشق! تمام سندهای در گنجه مانده و خاک خورده ی درد را جستجو کرده ام تا میان "ماندن" و "رفتن" یکی را برگزینم ! بنویسم "صبر کن " یا "برو"؟
بگویم صبر کن فاطمه جان ؟دستان علی بی پناه تر از دیروز است...زینب برای صبوری کردن هنوز خردسال است و جای بوسه ات برگلوی حسین خالی ست و حسن ....
اما نه... فاطمه جان برو! برو تا خونابه های فرق شکافته ی علی دامنت را رنگین نکند .علی بعد از تو تنها نیست... چاه ها و نخلستان های کوفه تا روز وصال علی را میزبانند.
برو فاطمه جان که رگ های خونین گلو برای بوسیدن شایسته ترند و زینب هست برای رساندن پیغام مادر...برو که تازیانه ای و سر بر نیزه افراشته ای هست تا جان پناه زینب شود برای خون باریدن...
برخیزید طفلان بی تاب فاطمه... برخیزید که علی را بیش از این طاقتی نمانده...
برخیزید که دیگر فلک را برای شنیدن "اللهم عجل وفاتی سریعا" قراری نیست... برخیزید...
اما نه ... شما را به خدا بر شانه ی علی مگذارید این وسعت عالمگیر درد را ... این ماه قد خمیده را یارای بلند کردن این تابوت نیست ... مگر نمی دانید که سنگینی تمام دردهای عالم در این پیکر نیلگون نهفته ست...
صبرکن علی جان... این تابوت که در ظلمت شب به دوش می کشی پیکر در هم شکسته زهرای تو نیست... سند بی آبرویی زمین است یاس کبود تو...
حالا که میروی لااقل بگو بر کدامین خاک سر بگذارم و مرثیه ی "پهلو شکسته مادرم ..." سر دهم ... بر کدامین خاک...