بسم الله الرحمن الرحیم
اگر مجبور نبود، حتی چهارشنبه شب ها هم طرف مترو نمیرفت. مترو برایش بیشتر شبیه نمایشگاه مدلهای ماهواره ای بود تا یک وسیله ی نقلیه ی عمومی. کارت اعتباری اش را با اکراه روی دستگاه کشید. حواسش که جمع شد، قطار رسیده بود. سرش را انداخت پایین و آرام وارد آخرین واگن قطار شد. یک صندلی روبه روی در خالی بود. همان جا نشست.
به چشمانش قول داده بود، پاسدار حرمتشان میشود. قلبش آرام بود. سرش را آورد بالا. خودش را روی تاریکی پنجره ی روبه رویی دید.
" دو تا پونصد، میخری خانم؟ " ... پسرک سیاه چهره ی دستمال فروش، سکوت ذهنش را شکست.
نگاهش را گره زد به نگاه او. لبخندی زد و گفت "فالم داره؟" پسرک جوابش را نداد یا داد ولی او نشنید، حواسش دوباره رفت به تاریکی پنجره ی قطار. نصف تصویرش را پسرک کوتاه قد و لاغر دستمال فروش پوشانده بود.
"چند تا بدم؟"... "خانم! چند تا میخوای" ... نگاه کرد به صورت پسرک، یک پانصد تومانی درآورد و دو بسته دستمال گرفت. انگار پنجره ی تاریک قطار حرف خاصی داشته باشد. باز نگاهش را دقیق کرد. زیر قولش زده بود. خودش را کشید جلو، نگاهش را دو سر قطار گرداند. این بار انگار او تنها بازدید کننده ی نمایشگاه بود و بقیه، همه، مدل بودند.
بعضی چهره ها به نظرش شبیه چهره های مسخ شده می آمدند. ذهنش را کنترل کرد. اما مسخ گناه کاران آیه ی قرآن بود.
بزاقش را فرو خورد، خودش را کشید عقب. احساس می کرد پیکان همه ی فلش های عالم رو به اویند. آن همه فشار را نمی توانست تحمل کند.
مسلمان بود. مدعی هم بود. توی ذهنش دنبال بهترین کلمات میگشت. تصمیم خودش را گرفته بود. به خودش حق می داد. وظیفه اش را هم می دانست. نباید بی تفاوت می بود. انگشت اشاره ی کائنات را حس میکرد.
"عزیزم! فکر میکنی این شکلی قشنگ تری؟" ... نه این خوب نبود.ممکن بود بهش بربخورد یا حتی برگردد و حرف زشتی بزند."به نظرم آدما بدون این مدل های عجیب غریب آرایش خوشگل ترن"... احساس کرد چه قدر ذهنش لوس شده است. این جملات به نظرش افتضاح آمدند. باید یک جور دیگر سر حرف را باز می کرد "مگه حجاب، دستور خدا نیست؟" ... این هم به نظرش خوب نبود. حتما یکی برمی گشت و می گفت به تو چه یا سرش داد میزد. قبلا تجربه اش را داشت... .
"میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ ام..م. خب در واقع چون دو تا آدم با طرز فکر متفاوتیم، اشکالی نداره با هم بحث کنیم که نه؟ ناراحت نمیشید؟" ... از این یکی بدش نیامد... توی ذهنش دخترک استقبال کرده بود و گفته بود او هم دوست دارد نظرات یکی را که با خودش فرق دارد، بداند.ادامه داد "به نظرتون چرا خدا حجاب رو واجب کرده" ... اگر بحثش می گرفت خیلی عالی بود. ته دلش خوشحال شد. بسم الله را هم گفت. نگاهی به دخترک کنار دستی اش کرد. انگار چیزی جلوی زبانش را گرفته باشد، باورش نمیشد، چیزی نگفت.
"دختر! دنبال دردسر می گردی؟ فوقش بحثت بگیرد، چه تاثیری دارد. اصلا بدتر میشود، این طوری همه خیال می کنند دخترهای چادری خشکه مقدس اند و یا حتی اصلا ممکن است کسی به حجابت یا به مقدساتت توهین کند، آن وقت چه می خواهی بکنی؟ ... " با همین یکی دو سطر کرکره ی ذهنش برای ادای این واجب را پایین کشید و توجیه شد. لبخند زد. خیالش راحت شده بود که تکلیفی ندارد. آرام می نمود اما درونش وحشت زده بود. سر و صدایی برپا شد. شقشقه اش تیر کشید. کائنات به فریاد درآمده بود.
نگاهش افتاد روی تاریکی پنجره. خودش را ندید. فقط مدل های ماهواره ای را دید که بلند میخندیدند. تعجب کرده بود. سرش تیر می کشید. دوباره نگاه کرد. خودش را نمی دید. آنها که در قطار بودند همه شکل هم شده بودند. سرش تیر کشید. این هم در قرآن بود. بی تفاوت ها هم مسخ می شوند.