میثم زعفرانی
« هنر هیچگاه انسان را رها نکرده،همواره خود را با نیازها و آرمانهایِ او سازگار کرده است و او را در جست و جویِ آرمانش یاری داده است. هنر با انسان زاده شده است و در طولِ حیاتِ تاریخی او تکامل یافت.»
فئودور میخاییلوویچ داستایوسکی
اول سوالی که میخواهم بپرسم این است که چه تفاوتی میانِ یک اثرِ هنری و یک مقاله یا یک کتابِ تاریخی-سیاسی وجود دارد؟ چه آنکه اگر فرض کنیم همه این ادوات، عناصری برای انتقالِ مفاهیم و اطلاعات هستند، می بایست نیز بپذیریم که نوشتن دسته ای از مقالات و حتی کتابی پژوهشی و یا حتی کولاژ ی از داده ها، مسیری پس آسان تر و حتی رساتر از تدوینِ این قسم در قالبِ یک اثر هنری است. از این رو اول چیزی که به عقلِ آدمی خطور میکند، این است که هدف از هنر چیزی فراتر از صرفِ انتقال درونیاتِ هنرمند و روشنفکرِ مولف به مخاطب است. از این رو گمان نمیکنم، یقین دارم که هدف هنر و هنرمند تنها انتقال که نه، بلکه آفرینش است. هنر تبیین زیبای مفاهیم واقعی یا خیالی است و هنرمند، کسی است که به زیبایی مفاهیم ذهن خود را تبیین میکند. او با آفرینشِ زیبایِ آرمانها و آرزوهایِ خود در قالبهای دیداری و شنیداری، ذهن و دل مخاطبان را به فضایِ خود ساخته و مخلوق خود میبرد و به سیر و سیاحت در آن وا میدارد.1 از این روست که هنر حیرت آورترینِ رسالت را بر عهده دارد. چیزی که هیچ گاه با انتقالِ صریح و بی پرده یِ اطلاعات به مخاطب، همخوانی ندارد. عینِ بی هنری در همین بی پرده و با صراحت سخن وری کردن برای مخاطب است. بی هیچ حس همدردی و هم نوایی. بی هیچ دردی و از سر بی مسئلگی.
اما چرا «قلاده های طلا» فیلمی است ضد هنر و بی مسئله؟ چرا سینمایِ سفارشی، سینمایی است بی مسئله و بی درد. اعتقادم بر این است که اول گام برای آفرینش، بروز مسئله است. درست هنگامی که هنرمند مسئله از درون اش بجوشد، به محاکاتِ هنری میپردازد و در پس این مرحله شناخت اجزایِ مسئله و آنگاه آفرینش دنیایی دیگر است برایِ حل مسئله. مسئله ای که از دنیایِ واقع به عنوان ابژه در دنیایِ مخلوقِ کارگردان تبدیل به سوژه میشود و با من مخاطب شروع به سخن میکند.2 سینمایِ سفارشی از آن رو بی مسئله است که مسئله یِ آن در جایی به جز کارگردان، شکل گرفته است و از همین رو کارگردان با آن همدرد نیست و وقتی هم درد نباشد، در ابراز درست و صحیح آن و حتی در حل آن، بی غیرت میشود. به هر چیزی تن میدهد و دستِ آخر یک فاجعه به بار می آید. درست مثل مادری که فرزندش اصلاً برای او مهم نباشد و این یعنی فرآیندِ ارگانیک میان هنرمند واثر هنری، مختل شده است. یعنی اختلال در چرخه حیاتِ هنری...
سیلِ عظیم اطلاعاتِ موجود در «قلاده های طلا» هم که به نام قصه به مخاطب خورانده میشود، اگر چه دیدنِ «قلاده های طلا» را کمی سودمند میکند، اما به مثال جزئیاتی است که هیچ گاه در اختیارِ کلّی قرار نمیگیرند، ابتر باقی میماند. البته باید حق هم داد؛ وقتی هیچ عنصری از درون نتراود، شما مجبور به دست آویزی هستی تا زنده بمانی. درست مثل غریقی که شنا بلد نیست و دست به نیزار میاندازد تا غرق نشود! حال آنکه اول شرط به آب پریدن، شناگری است و الا چه تفاوتی میان باقی آدمیان است اگر قرار بر دست آویزی باشد؟!3 و همین بی مسئلگی منجر به هنری میشود. چرا که هنر زاده یِ مسئله است و بس. سینمایِ سفارشی، اگر از وجه تکنیک هم به اوج برسد، کماکان عینِ بی هنری است و الا کار کردن با این ادوات سینمایی و طراحی میزانسن و دکوپاژِ نور و صدا، بدون پرداخت در حقیقتِ امر، پوچ و بی فایده است.
«قلاده های طلا»، کتابِ خوبی میشد باشد؛ کتابی که شاید در دست بالاترینِ احتمالات، سالانه دو الی سه هزار نسخه بفروشد، آنهم با هزاران رانت و حمایت هایِ جانبیِ دولتی و غیر دولتی. و اصلاً در آن صورت میشد نادیده گرفت این غبنِ عظیم تبلیغاتِ خیابانی و مطبوعاتی و غیر مطبوعاتی و این بیت المال عظیم اسرافی را به پایِ این فاجعه. میشد به مسئولان وزارت اطلاعات و اطلاعاتِ سپاه که تمام زورشان را زدند تا روایت کنند یک پلیس بازی و بعد : بنگ! بنگ! تبریک گفت. میشد نظامی کردنِ مدیریتِ فرهنگی را هم فاجعه نخواند! میشد بی هنری و بی مسئلگیِ آقای کارگردان را هم که در لالویِ این حجم عظیم از اطلاعاتِ موجود در فیلم، نادیده گرفت. میشد زور زدن برای حرف زدن را هم نادیده گرفت. میشد این طرحِ مسئله یِ غلط را هم نادیده گرفت؛ و اصلاً باید رها کرد این حرفها. آنچه که پدیدار است اکرانِ این فیلم روی اغلبِ پرده هایِ سینمایِ این آب و خاک است.
1) کلیانی در بابِ هنر دینی- بهمن شریف زاده
2)ادبیات چیست؟ - ژان پل سارتر
3) گفته ای بر اساسِ کثارسیسِ ارسطویی