نویسنده: عرفانه مقدسی
گشت و گذاری در دادگاه سال50
1، 2، 3، اَکشن.
سلام خدمت بینندگان عزیز. من داریوش هستم از شبکه ملی شاهنشاهی. به دادسرای تهران آمده ایم تا گزارشی از احوالات قاچاقچیانی که اخیرا دستگیر شدند داشته باشیم.
نفر اول
سلام. شما چی قاچاق می کردین؟
دقیقا نمی دانم چه می فرمایید. خیرِسرمان استاد نقاشی بودیم. در یک روز کذایی سر کلاس، داشتیم حالتهای مختلف دست را طراحی می کردیم.از قضا این حس وامانده مان گل کرد ( که ای کاش همیشه خوار می ماند) که مشت کنیم این دست را.
و این شد استدلال و شاهد مخالفت ما با رژیم.
- عجب!
نفر دوم
سلام. شما چی قاچاق می کردین؟
قاچاق؟ بنده بی اطلاعم. اینجانب پزشک معالج دربار بودیم. اعلی حضرت کسالت داشتند و بنده را احضار فرمودند. ایشان اصرار داشتند که بالای چشم مبارکشان چیزی است. و اینجانب بزرگترین اشتباه عمرم را در آن لحظه منحوس مرتکب گشتم و خیر سرمان خواستیم مزاح کرده باشیم، عرض کردیم:» خیر حضرت اشرف. بالای چشمتان فقط ابروست، و شما الحمدلله سالمید.«
حالا ما را گرفته اند می گویند به چه جرئتی به اعلی حضرت گفتی بالای چشمت ابروست؟!
- ما همچنان به دنبال قاچاقچی می گردیم.
نفر سوم
سلام. شما دیگر باید قاچاقچی مذکور باشید!؟
قاچاقچی؟! ای آقا!... من مربی مهد کودک بودم. داشتم شخصیت های شاهنامه را برای بچه ها معرفی می کردم. کاش زبانم لال می شد و از ضحاک نمی گفتم.
حال ریخته اند، ما را گرفته اند، می گویند شما اعلی حضرت را به ضحاک تشبیه کرده اید!
***
بینندگان عزیزگزارش جالبی شد. به هر حال ما اومده بودیم از قاچاقچیای دستگیر شده گزارش تهیه کنیم، ولی همه چیز دیدیم غیر از قاچاقچی. از بی گناه گرفته تا...
اِ اِ چی کار داری می کنی؟.... فرهاد چرا میکروفنو ازم گرفتی؟.... چرا فحش می دی؟!.... چی داری می گی؟!.... اصلا تو کی هستی؟!.... ساواک؟!!!!!.... ای داد بر من.... فرهاد صدا بردار و ساواک؟!.... فرهاد تو که عین داداش من بودی!!!... کجا می بری منو؟!... نزن... کمک... کمک....