آمدهام راه بروم! نه مثل همیشه، می خواهم قدمهایم را زینبی بردارم..
«خانمى شده بودى تمام و کمال و سالارى بى مثل و نظیر.
آوازهی فضل و کمال و زهد و عرفان و عفت و عبادت و تهجد تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آن قدر که نام زینب از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مىکرد. لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد.
اگر کسى مىگفت: عالمه، اگر کسى مىگفت: عارفه، اگر کسى مىگفت: فاضله، اگر کسى مىگفت: کامله، همهی ذهنها تو را نشان مىکرد و چشم همهی دلها به سوى تو برمىگشت.
تجلى گونهگون صفتهاى تو چون صدف، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. کسى نمىگفت زینب. همه مىگفتند: زاهده، عابده، عفیفه، قانته، قائمه، صائمه، متهجده، شریفه، موثقه، مکرمه.
این لقبها برازندهی هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمىرسید.
القابى مثل: محبوبةالمصطفى و نائبةالزهرا، اتصال تو را به خاندان وحى تأکید مىکرد، اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمىیافتند.
امینةالله را جز تو کسى دیگر نمىتوانست حمل کند. بعد از شهادت زهرا، تشریف «ولیه الله» جز تو برازنده قامت دیگرى نبود.
ندیده بودند مردم. در تاریخ و پیشینه و مخیلهی خود هم کسى مثل تو را نمىیافتند جز مادرت زهرا که پدیدآورندهی تو بود و مربى تو.
از این روى، تو را صدیقهی صغرى مىگفتند و عصمت صغرى که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل، معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در میان همهی این القاب و کنیهها و صفات، اشتهار تو به عقیلهی بنى هاشم و عقیلهی عرب، بیشتر بود که تو عزیز خاندان خود بودى و عزت هیچ دخترى به پاى عزت تو نمىرسید...»(1)
میدانی عمه جان! میخواهم همرنگ تو باشم، میخواهم نفسم بوی تو را بگیرد، میخواهم با دم زینبی خود بر کالبد و روح دورافتادهام بدمی..
عمه جان! آن آهن داغ که در دست نگه داشتهام، دارد وجودم را میسوزاند... نه آن که تحمل داغی این آهن را نداشته باشم، تحمل این که از راهتان منحرف شوم را ندارم...
عمه جان! میشود دستم را بگیری؟ میشود این کودک نوپا را راه رفتن بیاموزی؟ میخواهم راه رفتنم را از شما بیاموزم. مگر قدمهایم منحرف نشود در لغزشهای کودکانهام.
آن جا که ذکر عمهی سادات گل کرد
از پشت خیمه میرسید آواز یک مرد
همتای او مردی نبود حتی شبیهش
او بود و تل زینبیه، نالهی سرد
یا حضرتِ بانو! تویی گلبانگ تکبیر
حجب و حیایت چشمهی غوغا و تأثیر
یا حضرت بانو! نظر بر جان من کن
رازی بخوان بر غربت این درد دلگیر...(2)
1.آفتاب در حجاب، سید مهدی شجاعی
2.مرضیه ذوقی