نویسنده: فاطمه عبدلی
6:30
خوابآلود دستش دنبال رادیو بغل رختخواب میگردد. پیچ را میچرخاند. خشخش، قیژ. موج بیبیسی را پیدا میکند. (کسی به رادیو آمریکا یا جای دیگر اعتماد ندارد. تلویزیون را هم که بابابزرگ 12 بهمن ـ سر پخش نکردن تصویر ورود امام ـ از پنجره پرت کرده بیرون.) خمیازه میکشد. مثل همیشه دیر است. (مامان! یادت نرود برای نون و حلوا، سنگک بخری.) صدای رادیو را بلند میکند. (10 کشتة دیگر به این آمار اضافه شد.) بوی گلاب و زعفران، همه جا را برداشته .
7:00
دست و رو شسته نشسته، بدون دید زدن در آینه، لباسها را تندتند میپوشد. پشت کفشها که بندشان باز شده را به زور بالا میکشد. (ناشتا نرو! یک چیزی بخور!) خرما را از دست ننه میقاپد. تندتند راه میرود. خودکار بیک آبی و کاغذ کاهیها را میچپاند تو جیب اورکت .
7:15
صف نانوایی، غلغله است. دو نفر، از روشهای براندازی میگویند. یکیشان مبارزة فرهنگی را به نظامی ترجیح میدهد. آن یکی میگوید: «هدف، مهم است و وسیله را توجیه میکند.» خانمی از راه نرسیده از شریعتی میگوید. ... سرش را برمیگرداند. از صف نانوایی خبری نیست. نان تمام شده. یکی میگوید: »شاطر عباس! بیزحمت، نانهای خانة ما را بده به اینا که بی نون موندن.«
9:00
از همان روزی که دست قابیل گشت آلوده به خون هابیل... این دکلمه را با خودش زمزمه میکند و 16 آذر را میآید پایین. پایش روی برفها لیز میخورد. (آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود) بچهها را بیشتر از داد و هوارشان پیدا میکند تا از خودشان. جلوی دانشگاه، بحث داغ است. نفسنفسزنان میرسد. (رها و سعید و مرضیه کشته شدهاند.) دستش را میبرد توی جیب و پارچهای که اسم خودش را با خودکار رویش نوشته، درمیآورد با سنجاق قفلی میزند به لایی کاپشنش تا اگر کشته شد، زود شناسایی شود.
11:00
بساط تمرین تئاتر، در کتابخانة مسجد به راه است. زندگی ابوذر را قرار است ببرند روی صحنه. حیاط مسجد، پر از ملافة سفید است. آوردهاند برای بیمارستانها. نور زیادی توی کتابخانه نیست. کف زمین، پر از کتابهای روی هم چیده است. لالة کویر، فلسطین فلسطین وطن مقدس من، داستان راستان، شعرهای حمید مصدق. (کتاب جدید چی داری؟) یک جلوش تا بینهایت صفرها را میگذارد روی میز. به کتابهای روبهرویش یک نگاه میاندازد. تشیع علوی ـ تشیع صفوی، آفتاب توحید، حسنک کجایی. (بیا اینو ببر! نخوندیش؛ در سرزمین یخبندان.)
12:00
دور حاجآقا توی شبستان جمع شدهاند. احمدآقا قصاب، آرش پسر تیمسار، داریوش سبیلچخماقی. جمع، خودی است، ولی نمیشودبه هیچ کس اعتماد کرد . از هر اِن نفر، یک نفر ساواکی است. حاجآقا آرام و شمرده حرف میزند. قرار تظاهرات جمعه گذاشته میشود. تقسیم کار میشود. (حاجآقا! امشب هم اعلامیهها تو همان خانة کلنگی تکثیر میشود؟) بیهوا یاد وصیتنامهاش میافتد. باید امشب کاملش کند. رکوع که میرود، میبیند زانویش پاره است. نان و حلواها را بین صفها پخش میکند تا از اینجا که میروند تظاهرات، جان و رمق داشته باشند.
12:30
به در آبیرنگ با نقش مرغ و قناری میرسد. پلاک 22. اسم رمز، این است که بگوید برای تخلیة چاه آمدهام. توی ایوان، زنها اینور و آنور میروند و برای خانوادة زندانیها بستههای کوچک و بزرگ آماده میکنند. از پلهها دو تا یکی بالا میرود. (دیر رسیدم، نه؟)، (بچهها، آرومتر! اتاق پایینی دارند نوار تکثیر میکنند.) دو تا ضبط را گذاشتهاند روبهروی هم. یکیاش پخش میکند، یکیاش ضبط. اونی که پخش میکند، صدایش تا آخر بلند است. صدای محمد بهشتی است؛ نوارهای امام را پیاده کردهاند. باید استنسیلاش کند، بدهد برای کپی .
15:30
اعلامیهها را میزند زیر پیرهنش. اسپریها را خانه، جاگذاشته. وقت خوبی برای نوشتن رو دیوار است. چیزی به حکومت نظامی نمانده. سر یک کوچه مینویسد: به میدان ژاله راه دارد. سر آن یکی مینویسد که بنبست است تا فردا اگر سربازها دنبال کسی کردند، گیر نیفتد .
16:00
برمیگردد خانه. میرود زیرزمین، اسپریها را پیدا کند. (چند تا شیشه آبلیمو و شیشه گلاب برایمان جمع کردید؟) صابون و بنزین هم دارند. زیر لب میخواند: من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی. دو تا کتلت سرد گاز میزند. میرود پای تلفن، قرار مدارها را میگذارد. یک گوشش به بی بی سی است .
17:30
پا میگذارد تو کوچه. دو سه تا از بچهها سر کوچه تو تاریکی قایم شدهاند. (ژاندارمری تختطاووس را گرفتند.) امروز خیلی از همه جا بیخبر است. توی صف عریض و طویل روزنامه، چیزی گیرش نیامده. (این روزها همه روزنامه میخوانند. چه باسوادها، چه کتابنخوانها. از وقتی سانسور کمتر شده، دیگر روزنامه نمیماند.) شروع میکنند با بچهها به لاستیک گذاشتن. کبریت میزنند. هم گرم میشوند، هم اعتراض میکنند. اعلامیهها را با هم رد و بدل می کنند.
19:00
در میدان ژاله گروه خونی اُ مثبت نیاز است. راه میافتد به سمت آنجا. صدای تیراندازی میآید. ظاهرا هیچکس تو خیابان نیست. ولی میداند به محض این که کمک بخواهد، از در و دیوار آدم میرسد .
20:00
بچهها شلوغپلوغ میکنند. بزرگترها دور کرسی برای شاه جوک میگویند و سعی میکنند شعرهای تازه دربیاورند. (فردا نان و پنیر میدهیم. نانها را مثل امروز نکن. مردم گرسنه میمانند.) یاد شیرکاکائو میافتد که قرار است پخش کنند. باید از همین الان، شکر و کاکائویش را به یکی میسپرد. از اتاق بغلی، صدای دعا میآید. چند تا پرستار، شبها آنجا میمانند تا روز دم دست باشند و بهتر بتوانند به مردم برسند .
21:30
از این بالا، شهر تاریک و آرام به نظر میرسد. مشتش را گره میزند و تا جایی که میتواند، فریاد میزند. (اللهاکبر. لا اله الا الله...) ملت یکییکی سر و کلهشان رو پشتبامها پیدا میشود...