از روی صندلی بلند میشوم و میگویم:
به نظر تو خداوند وجود داره؟ فعلا این مهم ترین چیزیه که دلم میخواد بفهمم. این سوال حتی از این تز لعنتی و دلیل خودکشی پارسا و خیلیچیزهای دیگه هم برای من. مهم تره. به نظر من پاسخ به این سوال تکلیف خیلی چیزها رو روشن میکنه و جواب ندادنش هم خیلی چیزها رو تا ابد در تاریکی محض نگه میداره. هست یانیست؟
طنین صدام اندکی بالا رفته است اما اهمیتی نمیدهم. حالا درست رو به روی من ایستاده است.
سرفه ی خفیفی میکند و میگوید: نمیدونم.
انگار که حرفش را نشنیده باشم بی خودی منفجر میشوم:
میلیون ها انسان بدون اینکه اینسوال ذره ای آزارشون داده باشه برنامه های هزار ساله برای عمر شصت هفتاد ساله شون میچینند و من تعجب میکنم که چه طور کسی میتونه بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برایاین سوال پیدا کرده باشه کار کنه. راه بره. ازدواج کنه. غذا بخوره. خرید کنه. حرف بزنه وحتی نفس بکشه. چه برسد به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟ احتمال ریاضی وجود پیدا کردن حیات بر این سیاره ـکه لابد بهتر از من میدونیـ چیزی نزدیک به صفره. میفهمی؟ صفر! اما این احتمال در حد صفر به وقوع پیوسته و ما وجود داریم. این وجود داشتن یا به عبارت دیگه تحقق آن احتمال نزدیک به صفر مفهومش اینه که اراده ای توانا و ذیشعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم. این همون چیزیه که احتمالا جولیا را به درستی آزار میداده و صبح تا شب هم روح من رو مثل خوره میخوره. از طرف دیگه اگر خداوندی هست پس اینهمه نکبت برای چیه؟ این همه بد بختی و شر که از سر و روی کائنات میباره واسه ی چیه؟ کجاست رد پای آن قادر محض؟
روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور / ص 24و25