نویسنده: امیرعلی شرانلو
مردی را چون فشار زندگی بر او فائق آمد و تک تک مهره هایش را به لغزش درآورد تا جایی که او را هیچ رمقی باقی نمانده بود . پس در سرای وزارت اشتعالات بیآشفت کهیا اندک عمر باقی ماندهی مرا دریابید یا خود آن را ستانم و حضرت نمرود را در آغوش گیرم که این نه سزای همچون منی است که سال ها برای این مرز و بوم، جانم را صله داده ام.
نگاهبانان که اوضاع را وخیم دیدند و خوف برداشتند که مبادا صدرالوزرا که آن روز آنان را میهمان بود، بویی از ماجرا بَرَد؛ وی را به طرفة العینی از سرسرا اخراج کردند. مرد که تا آن روز همه چیز را تحمل کرده بود به جز بی مهری طُفیلیانَش، آن مایع گران بها را بر سرش ریخت و غرق در شمع شد.
خدایش بیامرزد ...
جارچی شهر را خبر آوردند که مبادا کسی از این راز آگه شود که هم آبروی مومنی ریخته شود و هم ناکارآمدی ما بر ملا. جارچی اندیشید که به چه حیلت این تهدید را به فرصت تبدیل کند!؟ پس دستور بداد تا در شهر بچرخند و فریاد برآورند که در بلاد دشمنانِ ما، رعیت از تنگدستی و ایندویژوالیست خود را میسوزانند.