روایتی از راهپیمایی روز قدس امسال
نویسنده: هادی آگاهی *
امروز روز قدس است و من قرار بود که به قرار ساعت 11 برسم و با دوستان درون دانشگاه نماز بخوانم اما اینبار هم مثل نمازجمعه ی پیشین هاشمی، خدا یک لطفی کرد و من را کمی خواب آلوده کرد و به قرار نرسیدم. ساعت حرکت از خانه، 11:05 بود و اینبار تنها و با یک قرآن و جانماز و یک چفیه که همه را درون مشمایی مشکی پنهان کرده بودم به سمت مترو رفتم.
***
ایستگاه دروازه شمیران که رسیدیم، راهپیمایی بروها پیاده شدند، امت حزب الله موج می زد! تک و توک با سر و وضع غیر حزب اللهی هم دیده می شد. بعضی از طرفداران موسوی ( با علایم سبز) از همان ایستگاه برگشتند. جو خیلی سنگین بود و به وضوح به نفع احمدی نژادی ها می چربید. حساب کار را بعضی از همان اول کردند.
***
حول و حوش پل حافظ بودیم که یک خانمی با بادکنک سبز (آنهم به چه بزرگی) توجهم را جلب کرد. البته بادکنکش ها! بعد هم تا دلتان بخواهد پرچم ایران دیدم. دلم قرص شد که ما بیشتر هستم و حرفی در اکثریت بودن ما نیست. مرد و زنانی که پرچم حمل می کردند را تنها در مصلا دیده بودم و نه در هیچ راهپیمایی قدسی! اینها همان دختر و پسرهایی هستند که من به آنها می گویم رویشهای انقلابی انتخابات احمدی نژادی!
***
امیر آباد را به سمت بالا می آمدم و به نظرم خیلی همه چیز خیلی طبیعی بود. ماشین هایی که از سمت شمال کارگر آمده بودند می خواستند به غرب بروند که پلیس مانع شده بود و مطابق روال می گفت که باید از امتداد بلوار به مسیر ادامه می دادید... البته دیری نپایید. هنوز احمدی نژاد داشت حرف می زد. صحبتش در مورد عدم صداقت غرب در مواجهه با کشته شدن انسانها و نسبت عکس العمل آنها در برابر کشته شدن فلسطینیان و رفتن دست گربه ای به زیر ماشین در ایران بود!
***
از تقاطع ادوارد بروان دیدم یک عده ای جمع شده بودند در سمت غرب خیابان 30-25 نفر و شعار می دادند و دست می زدند و پارچه ی سبز دستشان گرفته بودند. توجهم به سمتشان جلب شد. حزب اللهی ها هم جلویشان ایستاده بودند و هرکس حرفی می زد. مرگ بر منافق، مرگ بر وطن فروش و ... هی میرفتند به سمت بالای کارگر و باز دوباره می دویدند به سمت خیابانی که روبروی براون بود ( حرکت Lی داشتند). یک آقایی از خودشان رفت زیر دست و پای آنها و حسابی گلی شد. خیلی ناراحت شده بود. کمکش کردم تا حالش بهتر بشه. گفتم یک کناری بمونه بهتره، خیلی داغ بود، ترسیدم چیزیش شده باشه و نفهمیده باشه.
***
پلیس از تنش جلوگیری می کرد. انصافا رفتارشان خوب بود. یک خانمی که صورتش رو بسته بود فریاد میزد: «موسوی و کروبی هم که از خودتونن، دیگه چرا این کارها رو می کنید؟» گفتم موسوی و کروبی هم برای شما، ما نخواستیم، یهو برگشت سمت من «یعنی چی که نمی خواید، نمیشه که!» گفتم میشه!
***
هنوز تجمع جدی نشده بود که یک دعوای مختصری بین حاضرین در گرفت، پیرمردی از موسوی چی ها می گفت فلان و بهمان می کنیم و یک احمدی نژادی می گفت؛ ما هستیم ( خیلی با صدای بلندی داد می زد، کف کردم). خلاصه احمدی نژادیه می گفت که تا ما هستیم از شما کاری بر نمی آید.
***
راه افتادم به سمت بالا تا به بلوار برسم. هنوز چفیه ای که داشتم را دور گردنم داشتم که دیدم یک عده ی خیلی زیادی با نمادهای سبز رنگ دارند به سمت پایین حرکت می کنند. حسابی جا خوردم. چند تا موتوری کم سن و سال هم اون وسط ها بودن که نمی دونستن باید چه کنن!
***
من هنوز داشتم تماشا می کردم و یک گوشه ای ایستاده بودم و پشت سرم اتوبوسی بود. پلیس به سمتشان حرکت کرد و آنها هم با سرعت عقب نشینی کردند. رفت و برگشت ها ادامه داشت (اما زد و خوردی نبود) تا اینکه یک عده ای رفتند توی پیاده رو ها. سنگ پرانی را شروع کردند. چند تا سنگ از کنار سرم عبور کرد و یکی دوتایی هم محکم خورد به اتوبوس. آنها که جلوی جمعیت حرکت می کردند خیلی عصبانی بودند و به سرعت حمله می کردند و بی ملاحظه سنگ میزدند! نمی دانم این حماقت را چه کسی یاد این جماعت داده است!؟
***
پشت یک اتوبوسی یکی از حزب اللهی ها را تک گیر آورده بودند و هرچی که می خواست حرف بزند نمی گذاشتند! او هم در کمال آرامش گوش می داد. برای اینکه در مسیر نباشد به پشت اتوبوس ها رفتیم و همانجا بحث مختصری در گرفت!
***
پسری که فکر می کنم 17-18 ساله بود با من بحث می کرد که خیلی خوش اخلاق به نظر می رسید اما آن دیگری خیلی عصبانی بود و با همان حزب اللهی مشغول بود. او داد می زد که «چرا ما یک تلویزیون نداریم تا حرفمان را بزنیم. گور پدر BBC و CNN و دیگران. ما که از اینها خوشمان نمی آید ولی رسانه نداریم» و جواب می شنید که «چرا کاری می کنید که آنها اینگونه از شما دفاع می کنند؟ چه نفعی در شما دیده اند؟»
***
بحث من با آن پسر برایم خیلی جالب بود. اساس بحث او بر این بود که احمدی نژاد تقلب کرده و باید به قانون برگشت و من هم جواب دادم که طبق قانون او رییس جمهور است و در این شکی نیست. او می گفت که اگر قانون نادرست باشد چه؟ گفتم تغییر قانون از مسیر انتخابات رییس جمهوری نیست، باید در انتخابات مجلس این کارها را می کردید. گفت که آنجا هم همین طور می شود و تقلب می شود! گفتم اگر قانون را به کل قبول نداری به من مربوط نیست! گفت اصلا تقلب را قبول که داری؟ گفتم تکلیف من که معلوم است، نه، قبول ندارم! چشم هایش گرد شد و گفت واقعا قبول نداری؟ (در چشمش خواندم که اولین کسی هستم که تقلب را قبول ندارم و با او صحبت می کند!)
***
یکی خودش را انداخت وسط بحث و گند زد به بحث که شماها چرا اینهمه آدم رو کشتید؟ گفتم اتفاقا من هم همین رو می گم. وقتی روند قانونی زیر سوال میره و قانون رو اینطوری منکر می شوید باید منتظر بی قانونی از طرف مقابل هم باشید. نمی شه که فقط شما ها بی قانونی کنید و دیگران به شما نگاه کنند که! طرف گفت می خوام مثل آدم صحبت کنی! گفتم آدم! خجالت نمی کشی که ادب رو رعایت نمی کنی؟ این نمونه ی اخلاقه؟! کم آورد و رفت و از دست این مگس مزاحم راحت شدم! بر خر مگس معرکه لعنت!
***
یک برادری اومد و بحث رو جمع کرد و گفت اینجا بحث نکنید، دعوا می شه! همه رو فرستاد برن! یکی گیر داد که چرا مردم رو با باتوم می زنید؟ گفتم اصابت بلوک سیمانی توی سر بسیجی هم همین طور! چرا یک جوان باید به کما برود برای بی قانونی برخی؟ گفت حقش بوده! من هم گفتم پس شما هم حقتان است! این هم شد استدلال؟
***
خیابان را بالا رفتم. 300-200 متری مانده بود که به انتهای خیابان برسم، دیدم که جمعیت تمام شد (آنها پایین میرفتند و من بالا می آمدم). گمانم که 1500 تا 2000 نفر آدم بودند. نه بیشتر و مخصوصا که توی پیاده رو ها نمی رفتند و یک لاین خیابان را هم اتوبوس گرفته بود. برای برداشت واقعی تر یک نگاهی هم به نقشه کردم با مقیاس مشخص. به نظرم تخمین درستی زده بودم.
***
تقاطع بلوار و کارگر در ضلع شمالی و غربی تعدادی (شاید در کل 400-500) نفر جمع شده بودند و 100-200 نفر از برادران و خواهران جلویشان ایستاده بودند و شعار می دادند! در گیری نبود. یک وانت هم وسط ایستاده بود و با بلند گو جلوی رسیدن صدای آنها به جاهای دیگر را گرفته بود!
***
رفتم به سمت حجاب، تقریبا قفل شده بود از ازدحام جمعیت. برگشتم و از درون پارک به سمت تقاطع حرکت کردم. توی راه جنبش سبزی ها و حزب اللهی ها با هم توی پارک بودند و کاری به کار هم نداشتند! دوستان جنبش سبز برای روزه خوری صف کشیده بودند جلوی شیر آب. یک نهی از منکر کوچکی کردم و گفتم: «دو متر اونطرف تر نمازجمعه است، روزه خوری نکنید.» بعدش کله رو گرفت توی آب و یک شکم سیر آتش جهنم نصیب خودش کرد. خدا ازش بگذره! این صفوف به هم فشرده ی خواهران و برادران برا روزه خواری جالب بود و نگاه طلبکارانه ی آنها هم مزید بر علت شد که یادم باشد، هر سبزی که سبز نیست، بعضی سبزی ها شبیه سبزی واقعی هستند اما در واقع علف هرز هستند!
***
وسطای حجاب بود که بیرون آمدم! جمعیت زیاد نبود و موسوی چی ها داشتند بی هدف حرکت می کردند. رفتم پایین. جمعیتی سبز پوش جمع شده بودند و شعار می دادند. یک وانت را هم جلوی آنها گذاشتند و خطبه های نماز را از آن پخش کردند. صدایشان در صدای بلندگو ها گم شد! بعد از یک ربع جمع کردند و رفتند!
***
بعد از حرکت آنها به مدت یک ربع تا 20 دقیقه بود که کل جمعیت سبزها متفرق شد و کمی هم البته در حین رفتن تنش ایجاد کردند. شعار می دادند و روی اتوبوس ها بر علیه ولایت فقیه اهانت می نوشتند. چند تایی هم نثار بنده کردند. جالب بود که می گفتند؛ برید پولتون رو بگیرید دیگه بدبختا! چماقت کو؟... اونجا وایساده بودم و اونها می گفتن و من حسابی بهشون می خندیدیم!
***
بعد از نماز راهی شدم برای دیدن محمد علی. ... دوستش از من هم کمی فاشیست تر بود! می گفت که به موسوی حمله کرده بودند و محافظ هایش را خلع کرده بودند اما به موسوی صدمه ای نرسیده بود. بیچاره محافظ ها! یکی نیست بگوید که آخه این محافظ ها سپاهی هستند، چرا اینها رو می زنید؟ می گفت که یک پیرمردی را دیده بود که از سنگ سبزها حسابی خونی شده بود. خیلی شاکی بود از وحشی گری سبزها. واقعا آدم های جالبی هستند این سبزها، میزنند و می گویند چرا ما را می زنید، خب نزن برادر تا نخوری!
***
توی تاکسی که داشتم بر می گشتم، یک دختری سوار شد و با گوشی مبایل حرف می زد! به طرف می گفت که هفت تیر بوده و چند تایی موتور آتش زده اند. بیچاره بسیجی که موتورش آتیش گرفته با شیلنگ ایستاده بوده و می گفته برید! و او هم کلی سر او داد زده و کلکل کرده با او! گویا مخاطب محترمی که اونطرف گوشی بود پرسید که شماها رو هم زد؟ و گفت نه، کسی رو نزد (ایول اعصاب پولادین، من بودم یک کاری دستشون می دادم) و وقتی که او در مترو بوده است گاز اشک آور زده اند! و عده ای برای اینکه گاز اثر نکند سیگار روشن می کرده اند و دودش را توی صورت مردم فوت می کرده اند (داشته باش صحنه رو که یک برادری داره فوت می کنه توی چهره ی این خواهر!) می گفت رییس مترو می گفته که ماه رمضان است، لطفا سیگار ها (!) رو خاموش کنید! سوال می پرسید که حالا که توی صورت من دود کرده، روزه ی من باطله؟! خدا بده برکت حاج خانوم، نماز و روزه ها قبول...
***
شب با پدر سر سفره یک بحث جانانه ای کردیم. می گفت که میدان ولی عصر 100 نفری جمع شده بودند. می گفت که همه ی این اتفاقات به خاطر این است که احمدی نژاد جاه طلب است و از آیت الله هاشمی در مناظره بد گفته است و این شده است بامبولی دست مخالفان نظام. قبولشان ندارد و حسابی از دست این سبزها شاکی است اما همه را از چشم احمدی نژاد می بیند!
***
امشب نزدیک خانه ی ما کسی الله اکبر نگفت. مدتهاست که نمی گویند از همان چند هفته ی اول انتخابات که تمام شد دیگر کسی چیزی نگفت. تلوزیون هم کم بودن سبزها را نشان داد و عزمت حضور ما را. آری برادر، ما اکثریتی رو به رشد و ایشان اقلیتی رو به کاهش اند. آن روز فهمیدم که محسن درست می گفت، دانشگاه ها با این دانشجویانی که من دیدیم به آشوب خواهد کشید. جوانان شده اند حیات خلوت این جماعت ...
*متن حاضر بخش هایی از رایانامه ی بلند نگارنده است که به گروه بسیج دانشجویی دانشکده ی برق و کامپیوتر ارسال شده بود. تیتر مطلب و گزینش قطعات خاطره از نگارنده نیست. (سردبیر)