نویسنده: مجتبی خاکسار
قبل از انقلاب
وقتی آمدم
تقریبا خلوت بود
بیشتر، کسانی وسط میدان بودند،
که انتظارش را می شد داشت
بعد از انقلاب
با بقیه ای که بودند:
وارد آزادی شدیم
فضای آزادی زیبا تر از همیشه بود
همین فضا شور بیشتری را ایجاب می کرد
تا بوده، آزادی همین طور بوده
اصلا اسمش رویش هست
البته دلیل دیگری هم داشت این شلوغی زودهنگام
یکی اش این که سن مراسم در میدان آزادی بود
یعنی مرکزیت مراسم به خیابان آزادی نزدیک تر بود
دیگر اینکه دل مردم شور می زد
و یکی دیگر اینکه سر مردم شور داشت
خلاصه که روز شوری بود
آسمان ولی
آرام بود
هوا هم.
دل ها هم اگر شور می زد
دلیل داشت
چون قلب ها آرام بود
مطمئن بود
به قولی،
قرص بود:
کف دستش گذاشت
از روی خط وسط نصفش کرد
نصفش را داخل قوطی
نصفش را روی زبان
و بنا کرد به جویدن نیمه ی بد شانس قرصش
رویش،
با همه ی چروکهای خاطره انگیزی که داشت
مثل قرص ماه بود
سپید...
خودش را
با انواع کاغذ ها و پارچه ها و کلاه های تبلیغاتی:
کادو کرده بود
از سنش گذشته بود
ولی از عهدش،
نه
وقتی به خواهش عکاس جوان
لبخند زد تا
ده، دوازده موبایل و دوربینی که نگاهش می کردند
عکسش را بردارند
چشمم را بی اختیار نم برداشت
هنوز شروع نشده بود
دل ها شور میزد
قلب ها ولی،
آرام می تپید
آرام
ایستاده بود
وسط سیل آدم ها
ته ریش نا منظمی داشت
و حدود پنجاه سال سن
جای خاصی را نگاه نمی کرد
لنز چشم هایش
روی افق فوکوس کرده بود
اما جای دیگری را می گرفت
کاغذ خط دار دفتری را
به دست گرفته بود
شوخی هم نداشت
گفتم که
معلوم بود
با خط خودش نوشته است:
«پای تک تک شما را می بوسم»
جدی می گویم:
شوخی هم نداشت!
ناگهان شکست
داربست فلزی محکمی که
زده بودند تا سیل جمعیت را هدایت کند
تا هر کس فقط یک عکس بگیرد
از دور تماشایی بود
از نزدیک تماشایی تر
کودکی که اشک می ریخت
برای عکس این لبخند
و بانوی میانسالی
که حیا می کرد
از میان پسرها و مردها و بچهها
برود و لبخند بستاند
از همان دور
به جمعیت التماس می کرد
که من هم لبخند می خواهم
وقتی پسر جوان برایش لبخند آورد
او هم گریه کرد
لبخند یکی بود
ولی به همه می شد دادش
زیبا بود
نمکین و عمیق
و چشم هایی بی نهایت مهرانگیز
مانند دریاچه ی عسل
محاسنی سپید
چون آبشار:
از کناره ی لبان خندانش
بر سینه ی گشاده و مشروح اش
دست ها لبخند می خواستند
مشت بودند
می کوبیدند
گفتم که
دل ها شور می زد
شاید خون درون رگها هم
می جوشید
می خروشید
سیل جماعتی که زمین را پر کرده بود
زمان را پر کرده بود
فریاد قومی که
خدایشان اراده کرده بود
که بر سرشان منت گذارد
که وارث دین پیامبر آخر الزمان شوند
که پشتوانه ی هدایت امم گردند...