اگر یک جایى عمل به قانون شد و یک گروهى در خیابانها بر ضد این عمل بخواهند عرض اندام کنند، این همان معناى دیکتاتورى است... این همان دیکتاتورى است که به هیتلر مبدل مىشود انسان، این همان دیکتاتورى است که به استالین انسان را مبدل مىکند.
امام خمینی
صحیفه امام، ج14، ص413
ای مردم! اگر خدا خون مرا بپذیرد و قدرت مؤاخذه نسبت به مردمان هم زمان من را به من بدهد، آن گاه جلوی کسانی که به هر نحو روبه روی انقلاب ایستاده اند، یا به انقلاب اسلامی کمک نمی کنند را خواهم گرفت.
شهید محمود اسدی
دانشجوی متالورژی دانشکده فنی دانشگاه تهران
شهادت: (6/5/67) عملیات مرصاد
نویسنده: محمد ثقفی
آشنایی من با اندیشه های استاد مصباح، به اوایل دبیرستان بر می گردد. آن زمان نوجوانی بودم که در درونم با سؤالات اساسی درباره ی هستی و خداوند هستی مواجه بودم، درست مانند دیگر همسالانم. در آن ایام، چیزی که مرا از افکار آزاردهنده نجات می داد و به من احساس غروری مکتبی می بخشید و عقاید اسلامی را چون قصری شکوهمند و استوار در نظرم می نمایاند، مباحث فلسفی و کلامی دو نفر بود: استاد مطهری و استاد مصباح یزدی. هر چه بیشتر می خواندم ارادتم به استاد بیش تر می شد و نفرتم از آن ها که حملات ژورنالیستی خود را متوجه او کرده بودند. از کسانی که کاریکاتور موهنی از او کشیدند و در روزنامه ها منتشر کردند، ولی با برخورد نجیبانه ی او (که نه شکایتی کرد و نه گلایه ای) هیچ تاوانی پرداخت نکردند. از کسانی که ارزش میراث علمی و عملی او را در موارد متعدد نمی فهمیدند: از فلسفه ی اسلامی تا اخلاق و از پژوهش های علوم انسانی در حوزه تا کادرسازی تشکیلاتی برای این پژوهش ها. استاد مصباح همیشه برای من نماد بارز عالمی روشنگر و مظلوم بود.
چند سالی گذشت و من در درگیری های سیاسی دقیق تر شدم؛ تهمت دسته ای از مخالفان او از جنس اندیشه نبود، (چه، آن ها با اندیشه و اندیشه ورزی بیگانه بودند) او را به مخالفت با امام قبل از انقلاب و همسویی با انجمن حجتیه و تحریم مبارزه با شاه متهم می کردند. کسی را به مبارزه نکردن متهم می کردند که نشریه ی تندش، «انتقام»، او را وادار کرد که برای فرار از دست ساواک، با نام مستعار «سید محمدی»، چند سالی را در شهری دیگر سپری کند و به کارگری بپردازد. افسوس که همرزمانش چون آیت الله بهشتی و آیت الله قدوسی زنده نبودند تا در برابر این چنین تهمت هایی فریاد سر دهند. مصباح را که از ارکان فلسفه ی اسلامی و تئوری پرداز نظریه ی سیاسی اسلام است به همسویی با انجمن حجتیه ای متهم می کردند که اولین تابلوی آن مخالفت با تشکیل حکومت اسلامی قبل از ظهور است و مبنای اِخباری اندیشه اش، فلسفه را کفر و شرک می داند!
اما باز هم این سؤال ذهنم را آزاد می داد که چرا مصباح؟ چرا تنها مصباح را در دادگاه منورالفکری به سان شیخ فضل الله نوری، به محاکمه می کشند و حکم ترور ژورنالیستی اش را صادر می کنند؟
پاسخش را اکنون که در دانشگاهم می فهمم! اگر در ذهن جماعت دانشجو ذره ای برای استاد مصباح آبرو و حیثیت باقی می ماند و گاهی به کتب او رجوعی می شد، دانشگاه این گونه بی رقیب در اختیار اندیشه های لیبرال قرار نمی گرفت، دیگر این چنین سروش و مجتهد شبستری بزرگ و پر ابهت به نظر نمی آمدند و روح غرور مکتبی به بخش زیادی از دانشجویان باز می گشت. اسلامی که بنای عقیده اش فلسفه ی اسلامی باشد و ایدئولوژی اش ساده و کارا و فطری، اگر می گذاشتند که از زبان اهلش درست بیان شود، مشتری کمی نداشت.
کسی که مؤسسه ی آموزشی پژوهشی امام خمینی را اداره می کند و از آن جا طلاب مستعد را برای یادگیری علوم انسانی به امریکا و کانادا می فرستد، (تا بازگردند و علوم انسانی اسلامی را پایه ریزی کنند) در جبهه ی جنگ فرهنگی دشمنی خطرناک است! کسی که هر تابستان دوره های آموزش عقاید اسلامی را برای دانشجویان، در قالب اردوهای «طرح ولایت» برگزار می کند، کسی که برای آموزش علوم دینی به دانشجویان و دیگر اقشار غیر حوزوی «دانشگاه مجازی» تأسیس کرده است که به صورت آنلاین امکان مطالعه و بحث با دیگر دانشجویان و اساتید حوزوی را فراهم می کند، کابوسی است که خواب منورالفکران را پریشان می کند و تهدیدی است برای سلطه ی فرهنگی آن ها بر فضای دانشگاه.
با این همه، آن چیز که می رود هوچی گری های رسانه ایست و آن چه که می ماند اندیشه است و تلاش خالصانه برای خدا. والله اعلم بالصواب.
نویسنده: سیدمحمدخاتمی
مشروعیت الهی حکومت اسلامی از زبان سید محمد خاتمی، دهه ی شصت
حکومت ها را می شود در یک تقسیم بندی کلی، به سه دسته تفسیم کرد: یکی حکومت های دیکتاتوری و زورمدار، یکی حکومتهای مردمی و سیستم های به اصطلاح امروزی دموکراتیک و سومی حکومت اسلامی است که مردم مسلمان و ایثارگر ایران با قیام و انقلاب خویش آن را مستقر کرده اند و در کار سازماندهی و تقویت آن هستند. در حکومت های دیکتاتوری و زورمدار، آنچه بر مردم حاکم است اهوای یک فرد و یا گروه خاص است... در حکومت های مردمی به معنای امروز آن نیز در نظر و تئوری، جای هوای نفس فرد و اهوای یک گروه خاص را اهوای جمع یا اکثریت می گیرد. البته در عمل باز آن چیز که حاکم و مسلط است، نظر، خواست و منافع گروه خاصی است... حتی در دموکراسی های جدید، آن چیزی که پذیرفته شده و مورد توجه است اکثریت کمی است. اگر در یک سو همه متفکران و اندیشمندان و فرزانگان قوم باشند و در طرف دیگر هیچ انسان فرزانه و متفکری نباشد و اکثریت با این طرف باشد؛ حاکم، نظریه و خواست این اکثریتی است که فاقد شخصیت های متفکر و فرزانه است. اگر فرزانگان جامعه در اقلیت قرار بگیرند، طبق معیارهای دموکراسی امروز، مجبور به اطاعت از خواست اکثریت هستند، چون ملاک اکثریت عددی است و طبعا ملاک اهوای انسانهاست. طبعاً دیگر رابطه ی حکومت شونده و رابطه ی حکومت کننده هم در این نظام ها معلوم است. در حکومت های الهی که در لحظات کوتاهی از تاریخ، تحقق هم پیدا کرده و اگر برکتی و خیری و عزتی و عظمتی و انسانیتی در تاریخ است، ناشی از همان لحظاتی است که حکومتهای الهی در تاریخ مستقر شده است... در حکومتهای الهی آنچه در جامعه باید حکومت کند فضیلت است که منشا همه فضیلت ها و همه عظمت ها خدای هستی است... و فضیلت بوسیله فرمان خدا مشخص می شود، حکم خدا... در بینش الهی انسان بزرگتر از آن است که حتی انسان بر او حکومت کند. حیثیت انسانی،کرامت انسانی، ارزش جوهری انسانی ایجاب می کند که فقط خدا بر او حکومت کند و خدا در بینش های الهی، کمال مطلق و جمال و علم و عظمت و فضیلت مطلق است... البته نتیجه ی چنین حکومتی سعادت تمامی افراد جامعه است نه اکثریت...
بیعت و رای مردم، حاکمیت اسلامی را فعلیت می بخشد. حاکم را رأی مردم تعیین نمی کند، حاکم را خدا معین می کند، برخلاف حکومت های عرفی، حالا از هر نوعش باشند... در اسلام رأی مردم، انسانی را حاکم نمی گرداند؛ حکومت ملاک های واقعی دارد که خدا بیان کرده. اگر در زمان حضور معصوم باشد، شخص حاکم مشخص است ... در زمان غیبت، ملاک ها حاکمند. خدا و پیغمبر خدا و اولیا معصوم خدا ملاک ها را مشخص کرده اند که عبارت است از دانایی، تدبیر و تقوی. در راس دانایی ها دانایی به دین خداست... در نظام اسلامی همین ملاک ها باید بر مردم حاکم باشد. این امور اموری نیست که به رای مردم ایجاد بشود... پس رأی مردم چه نقشی دارد؟ رأی و بیعت مردم، حکومت را فعلیت می بخشد. یعنی کسی که شأن و صلاحیت حکومت دارد، وقتی مردم به او رای دادند، فعلاً [=عملاً] هم حاکم می شود. اگر مردم رأی ندادند، تکلیف از حاکم ساقط است،گرچه واقعاً او باید حکومت داشته باشد.
سید محمد خاتمی، در جمع مسئولان روابط عمومی مراکز فرهنگی کشور (4/12/63). به نقل از روزنامه ی کیهان (7/4/80)
نویسنده: احسان ابراهیمی
روایتی از تجمع سیزدهم آبان در دانشگاه تهران
ساعت 9:10. از درب شانزده آذر وارد می شوم. دانشگاه خلوت است. به سمت درب قدس می روم تا از خیابان طالقانی خودم را به محل «قرار» برسانم: دانشگاه امیرکبیر و از آنجا لانه جاسوسی.
کنار مسجد دانشگاه جماعتی به طور پراکنده (به سختی صد نفر می شوند) ایستاده اند؛ گویا منتظر کسی باشند. یکیشان دارد بادکنک سبز باد میکند.
طالقانی به سمت لانه، قدم به قدم نیروی انتظامی (یگان ویژه، گشت ضربت و راهنمایی رانندگی!) ایستاده.
از سپهبد قرنی به آن طرف راه رفتن سخت می شود؛ انبوه مردم، عده ای هماهنگ با بلندگوی مرکزی و اغلب مستقل، هرکدام فریادی می زند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل...». امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!
12:30 موعد تحویل تکلیف ریاضی مهندسی است. الان از ده گذشته و یک سوال هم ننوشته ام. برمیگردم دانشگاه.
ساعت 10:20. جماعتی معلوم به علایم سبز، پشت درب قدس (داخل دانشگاه) تجمع کرده اند. نیروی انتظامی جلوی در موضع گرفته، تردد از درب قدس ممکن نیست.
از درب بالایی وارد میشوم و به سمت جمعیت می آیم. در شعارهایشان چیز جدیدی نمی شنوم: «نه غزه، نه لبنان...» ؛ لااقل شش ماهی هست که با سبزها آشنا شده ام؛ با منطقشان، با آرمانهایشان، با خط امامشان...
در بین جمعیت شعاردهنده، تعداد قابل توجهی، در یک اقدام کاریکاتوری، صورتهایشان را با ماسک و ... پوشانده اند! دوست آشنایی را میبینم وسط جماعت؛ یقه اش را کشیده روی دماغش. من را که می بیند، صد و هشتاد درجه می چرخد که مثلا ندیده باشمش! یکی نیست به او بگوید اگر از این دانشگاهی که چه ماسک بزنی یا نزنی، همکلاسیت می شناسدت؛ وگرنه...
آن طرف تر سلمان را میبینم؛ ایستاده و جمعیت را می پاید. نزدیکش می روم. مثل من، دارد تخمین میزند: پانصد تا؛ ولی به نظر من از ششصد تا بیشترند. در حاشیه هم جمعیت سیصد-چهارصد نفره ای ایستاده و نظاره گر نمایش سبزهایند. نسبت به او احساس محبت زیادی می کنم؛ شاید به خاطر اسمش باشد: «سلمان»! چه اسم زیبایی! چه اسم آرامش بخشی...
حدودا 10:50؛ جمعیت به سمت درب اصلی به راه می افتد. باید بروم بالا تکلیف تحویل بدهم، اما از طرفی هم می خواهم بمانم. بمانم تا ببینم این جماعت چه می کند؛ در روزی که تمام دانشجوها و تشکلها سر «قرار» حاضر شده اند تا فریادهایشان را بر سر شیاطین عالم بکوبند، این جماعت مانده در دانشگاه که چه کند؟ که چه بگوید؟
باشد! نماز را اینجا می خوانم و بعد میروم بالا. حالا تانماز! با سلمان میرویم سمت در پنجاه تومنی. جمعیت اندکی کمتر شده، شعارهایشان اما اهانت آمیزتر وقدری بچه گانه: «احمدی کوتوله...» وخطاب به نیروی انتظامی: «مزدور برو گم شو...».
حدودا 11:10. سنگ پرانی به سمت مامورین انتظامی در بیرون دانشگاه-خ انقلاب، مقابل در پنجاه تومنی شروع شده. من و سلمان سمت چپ جماعت ایستاده ایم. یکی از دوستان ادبیاتی هم پیش ماست، دوربین درآورده و از جماعت فیلم می گیرد. جماعت شعار میدهد: «توپ، تانک، بسیجی ...». میخندم. سلمان هم.
شعارها شکل زننده ای پیدا کرده: «احمدی نژاد قاتله...» ، «جنتی لعنتی...» ، «حسین حسین شعارشه، تجاوز افتخارشه...» وبلافاصله: «یاحسین، میرحسین»!
آن وسط، یکی دست می اندازد و «پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران» را پایین میکشد! جماعت با شور خاصی کف می زند و هورا می کشد، و من با حیرت نگاهشان می کنم.
شعارها بسیار رادیکال و زننده شده: «مرگ بر اصل ولایت فقیه...» ، «امام زمان خودش میاد، نائب زوری نمیخواد...»؛ تکه پارچه ای سبز به پرچم می بندند و دوباره می فرستند بالا. دستهای برهنه بالاتر میآیند و جماعت هورا می کشند... اتوبوس های تندرو از مقابل دانشگاه تردد میکنند، و چهره مسافرانش از من هم متعجب تر: «این جا دانشگاه است؟!» دخترک آن بالا حرکات موزون می کند، و جماعت بلندتر هورا می کشند ، هلهله می کنند، سنگ می اندازند، هلهله می کنند، هلهله... وای... هلهله...
«مرگ بر اصل ولایت فقیه» را با قوت و شور، چند باره فریاد می زنند! دارم فکر می کنم: «مگر امام(ره) ولی فقیه زمان نبود؟ مگر «ولایت فقیه»، میراث گرانمایه و حاصل عمر علمی-سیاسی امام نبود؟ یعنی این جماعت علیه نظام اسلامی و نهضت خمینی اینطور هتاکانه نعره می کشند؟ پس چرا الله اکبر می گویند و ...؟ دوستی میگفت اینها خیلی هم مؤمنند، فقط آداب را نمی دانند! آموزش می خواهند؛ یعنی «فحش ندادن» و «هتاکی نکردن» هم آموزش می خواهد؟ اگر اینها اسلام نمی خواهند، چرا بازی در می آورند؟ اصلا مگر نفاق یعنی چه؟... که شعار بعدی افکارم را می شکافد: «یاحسین، میرحسین»!
یکی از بچه ها رفته نزدیک جماعت و با موبایلش فیلم می گیرد. سال اولی است! ناگهان چندتاشان دوره اش می کنند و موبایلش را به زور می گیرند... یک حالی هم به خودش می دهند! 88ای است و بی تجربه؛ هنوز یاد نگرفته که کنار سبزها باید احتیاط کرد...!
ساعت 11:25. حال عادی ندارم. سلمان را رها می کنم و به سمت دیگر می روم. دیگر نمی توانم بمانم و... نزدیک نماز است، و جماعت همچنان شعار می دهند. ریزش محسوسی داشته اند، دویست تایی باقی مانده اند. راه می افتم به طرف مسجد، هنوز چند قدم برنداشته ام که... صدای جمعیت میخکوبم می کند. باورم نمی شود: جماعت، بی شرمانه رهبر مسلمین جهان را مورد هتاکی قرار می دهند! بدنم یخ می کند؛ چقدر قطره عرق روی پیشانیم داغ است... سعی می کنم اشتباه شنیده باشم!
همین که برمی گردم، کتفش را محکم می کوبد به شانه ام. جماعت جوری فرار میکنند که انگار گارد ویژه آمده باشد داخل. جابجا میشوم و روی پنجه پا سرک می کشم. خبری از مأمورین نیست. صف نیروی انتظامی از جایش تکان نخورده. گویا این جماعت فحاش، اصلاً بدش نمی آید که چماق به دستی، پایش را در دانشگاه بگذارد و درگیری ای بشود، و بعد، این لمپنها بشوند دانشجویان معصومی که مورد تهاجم مزدورانی ظالم قرار گرفته اند! و بعد هم یک تعداد زیادی(!) کشته و مجروح و ناپدید برایش جعل کنند و آن وقت آسمان را بر زمین بکوبند که آ...ی، این است سند جنایت نظام!
اصلا برنامه همین است دیگر: یک مناسبت مهم ملی، و مهم تر از آن یک دانشگاه نیمه تعطیل که «دانشجویان مسلمانش»، بیرون از دانشگاهند و مشغول ایفای مسئولیتی که بر خود فرض می دانند (آخر امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!)؛ فرصت از این بهتر؟ اقلیت فحاش، یکی یکی پرده های حرمت را هتک کند، خط قرمزهای ملت را زیر پا بگذارد و آرمان های امام امت را لجنمال کند؛ و اگر توانست یک درگیری هم چاشنی اش کند. آخر اگر امروز نشود، دیگر کی؟... عجب استراتژی ناجوانمردانه ای دارد این دیکتاتوری اقلیت...
11:50 . صف نماز. جمعیت نمازگزار امروز کمتر از روزهای دیگر است. دو-سه تا از بچه ها از مقابل لانه برگشته اند اینجا نماز. امیرحسین هم آمده. میروم کنارش. میخواهم کمک کند تا چندتایی جمع بشویم و در مقابل فحاشی لمپن ها، مرگ بر آمریکا بگوییم؛ مرگ بر اسرائیل، و یا مرگ بر منافق! می گوید دانشگاه کسی نیست؛ همه جلوی لانه وعده کرده بودند. راست می گوید، همه جلوی لانه وعده کرده بودند، رفته اند سر «قرار». آخر امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!
سید هم آمده. به او هم می گویم. می گوید باید کاری کرد. با کمک او ، بیست تا «دانشجوی مسلمان» جمع می شوند. بیشترشان را نمی شناسم.
خبر می دهند که گروهی از بچه ها از مراسم برگشته اند. خودم را به در قدس میرسانم. لااقل هشتصد تایی می شوند، بدون احتساب چند نفر اطراف جمعیت. از طالقانی وارد وصال شده اند:«الله الله الله الله، الله اکبر؛ جانم فدای یک لحظه عمر تو رهبر». میخواهم زار زار گریه کنم...
بیشترشان بچه های کوی اند. می روم بیاورمشان داخل. حراست نمی گذارد! به کسی اجازه ورود به دانشگاه نمی دهند. فقط می شود خارج شد.
سر تقاطع قدس و انقلاب، نیروی انتظامی جلویشان را گرفته. نمیگذارد بیایند داخل انقلاب- مقابل پنجاه تومنی. پهن شده اند روی زمین. نمی دانم چه کنم. برمیگردم پیش بچه ها؛ همان بیست تا.
بیشتر شده اند، حدودا سی-چهل تا. گویا منتظر من هستند. جریان را تعریف می کنم. باز یکی می رود خبرشان کند. بعداً خبر می آورند که آن جمعیت، از لاین مقابل رفته اند میدان انقلاب، آنجا دقایقی شعار داده اند و بعد هم متفرق شده اند. ای کاش حراست، این دانشجویان، این صاحبان و حافظان حریم دانشگاه را به خانه شان راه می داد...!
ساعت14:30 . تعدادشان بسیار کم شده: صد-صدوپنجاه تا. اما دیگر هیچ حریمی نمانده که ندریده باشند! چهره هایشان را، جز دو سه تا، قبلاً ندیده ام. بعدها سلمان تعریف می کرد: «یکیشان به من گفت دانشجو نیستی، کارت نشانش دادم، گفت که چه؟!، گفتم پس با کارت دانشگاه تهران آشنا نیستی! حالا تو کارتت را نشان بده، سرش را کج کرد و رفت!» .
یکی از بچه ها، یک عکس امام و آقا دستش گرفته. یکی از خانم ها اصرار دارد که عکس را بیاورد پایین. حق دارد؛ این جماعت، از کسی شرم نمی کند. دنبال بهانه است. بهانه برای درگیری و هتاکی. بهانه برای آشوب. آشوب و ناآرامی در «دانش»گاه...
حدودا ساعت سه. یکی از بچه ها، به زحمت، چندتا پوستر آورده. تصویر رجب بیگی است در کنار جمله معروفش: «میرویم تا خط امام بماند...». رجب بیگی، دانشجوی خط امام، دانشجوی شهید دانشکده فنی! هرکدام یکی دستمان می گیریم و در یک خط و آرام می ایستیم پشت سر جماعت هتاک. توجه ها جلب شده. بعضی ها چشمشان را کوچک می کنند تا بتوانند تمام نوشته را بخوانند. یکی آمده جلوی من، طوری که مثلاً تحریکم کند برای درگیری! رجب بیگی را نشان می دهد و به تمسخر میگوید : «کجا میری؟». می خواهم جواب بدهم، بغضم میگیرد؛ آهسته میگویم: «همانجا که آرزویش را داری» و جماعت نعره می زند: «مرگ بر بسیجی...». آن طرف تر چندتا از خانم ها هم، داوطلبانه پوستر دست گرفته اند. حراست ذوق زده شده...
15:40. جماعت فحاش، بعد از چند ساعت لجن پراکنی، حرمت شکنی و تلاش شکست خورده برای ایجاد آشوب در دانشگاه، به سمت درب شانزده آذر حرکت می کند و بعد پراکنده می شود. حراست و بعضی دیگر به محل استقرار سبزها می آیند تا علایم باقی مانده را برطرف کند. دلم سخت گرفته. غربت... . راستی امروز باید تکلیف تحویل می دادم!
حرکت اتوبوسهای تندرو از مقابل دانشگاه، و نگاههای متعجب و سؤال آلود مسافران؛ اینجا دانشگاه اسلامی است؟ اینجا دانشگاه ایرانی است؟ اینجا دانشگاه تهران است؟ اینجا... . چه جوابی باید به اینها داد؟ اصلا چه می شود گفت؟ او همه اینها را دید؛ بی عفتی ها را، حرمت شکنی ها را ...
اصلا نه! اینجا دیگر دانشگاه نیست...
نویسنده: فائزه نوروزی
سیری در مبارزات آیتالله مصباح یزدی، پیش از انقلاب تا امروز، قسمت دوم
جهاد فرهنگی و مبارزه با التقاط فکری
حفظ انقلاب از ایجاد آن بسیار سختتر است. انقلاب اسلامی، انقلابی فرهنگی بود و پاسداشت آن مردان خاصی میطلبید. تهاجم دشمن نیز همهجانبه بود و تنها در جبههی جنگ فیزیکی و چالشهای رو در رو خلاصه نمیشد. دشمن خیلی زود دریافت که از اسلام شکست خوردهاست و از همان آغاز به موازات برخورد نظامی و فیزیکی، در جبههی فرهنگی نیز انقلاب را مورد حمله قرار داد. آیتالله مصباح چون دیدهبانی بود که با رصد انحرافهای فکری، سعی در حفظ ارزشهای اصیل انقلاب داشت. این امر موجب شد زمانی که مارکسیستها فعالیت زیادی در جذب جوانان داشتند، در رسانهی ملی با آنان به مناظره بپردازد و کلاسهای ایدئولوژی در مهدیهی تهران برگزار کند. او در حوزه نیز به ترویج دانش جدید روی آورد و هنگامی که گزارش فعالیت علمی حوزه را در محضر مراد خود امام خمینی(ره) ارائه کرد، امام او را به توسعهی برنامههای آموزشی موسسهی در راه حق تشویق و در این راستا همهی هزینههای آن را شخصا متقبل گردید. (این کلام امام سال کذشته در مصاحبه ی حجت الاسلام رحیمیان، مسئول امور مالی بیت امام، تأیید شد)
در ادامهی این جهاد فرهنگی بود که در سالهای 61 تا 64 و در همکاری با ستاد انقلاب فرهنگی، دفتر همکاری حوزه و دانشگاه را بنیان نهاد و در مجامع و کنفرانسهای بینالمللی حضوری فعال یافت و با تربیت دانشپژوهانی جوان و مستعد در پاسخگویی به نیازهای فرهنگی تلاش کرد.
با روی کار آمدن دولت اصلاحات در سال 76، موجی از تخریب و القای شبهات در زمینهی اسلام و انقلاب رواج یافت، گویی تحجر و روشنفکری سکولار به رغم پارهای اختلافهای ظاهری به ائتلاف آشکار و پنهانی دست زدند و با انتشار صدها مجله و روزنامه سعی در تخریب بنیان های فرهنگی-ارزشی انقلاب داشتند.
با توجه به این موقعیت بود که کنت تیمرمن از صهیونیستهای کمیتهی سیاست خارجی امریکا دربارهی تغییر شیوهی برخورد با جمهوری اسلامی ایران میگوید: «مشکل ما ماهیت ضدامریکایی رژیم ایران است و تا جمهوری اسلامی پابرجاست خطرات همچنان پیش رو خواهدبود و ابزار سنتی مبارزهی اقتصادی، دوای اصلی ما نخواهدبود.»
با این خط و نشان امریکایی است که به تدریج اسلامی رشد و نمو مییابد که امام آن را اسلام امریکایی مینامد. در این اسلام، مثلث شوم ارتجاع روشنفکری (غرب زدگی)، تحجر و ثروتاندوزی که در قالب آقازاده ها جلوهگری میکند به هم میرسند. در ضلع روشنفکری غربزده، سروش، مجتهد شبستری و بشیریه را می توان برشمرد و حزب مشارکت، کارگزاران و سازمان مجاهدین به عنوان عمله های اجرایی آن آشکارا موضع سکولاریستی خود را ابراز میدارند. در مواجهه با اضلاع این مثلث، آیت الله مصباح سعی در شکستن فضای ارتجاع روشنفکری، تحجر ظاهراندیش و زراندوزان دنیانگر را دارد. او بارها حاضر به مناظره با سروش میگردد اما سروش که با توجه به تجربههای آغاز دههی شصت، به نیکی مصباح را میشناسد هیچگاه به آن تن نمیدهد.
ملاحظه می شود که با تغییر صحنهی منازعه، مبارزه ماهیتی فکری و فرهنگی مییابد و نوع سلاح نیز تغییر میکند و در این مقطع، سیل اتهامات و ترور شخصیت، آیتالله مصباح را نشانه میرود. او در حالی تئوریسین خشونت لقب میگیرد که امروز شاهد رواج خشونت از سوی منادیان آن روز صلح، تساهل و تسامح و جامعهی مدنی هستیم.
نویسنده: محمد ثقفی
حکومت و اسلام در نگاه علامه مصباح یزدی (حفظه الله)، قسمت دوم
اشاره ای بسیار مختصر به دیدگاه علامه محمد تقی مصباح یزدی، درباره ی حکومت اسلامی را در سه عنوان«مشروعیت»، «ولایت فقیه و ساختار حکومت» و «نقش مردم در حکومت» می خوانید:
1. مشروعیت (مباحث حقوق، ارزش، قانون، آزادی، دموکراسی و... ) در بخش قبلی بررسی شد.
2. شکل حکومت (ولایت فقیه، تفکیک قوا و... )
«وقتی با عدم دسترسی به معصوم، شکل ایده آل حکومت میسور نبود، باید کسی را برای حاکمیت برگزید که در عمل و علم، شبیه ترین مردم به معصوم باشد و آن، فقیه جامع الشرایطی است که به جهت صلاحیت و قابلیت ها و شباهت بیشتری که در علم، عمل و مدیریت به معصوم دارد، جانشین امام معصوم محسوب می گردد.» (نظریه سیاسی اسلام، ج2، ص96)
«روایاتى که دلالت بر ارجاع مردم به فقها براى رفع نیازهاى حکومتى (به ویژه مسائل قضایى و منازعات) دارد، یا فقها را به عنوان «امنا» یا «خلفا» و «وارثان» پیامبران و کسانى که مجارى امور به دست ایشان است معرفى کرده است... در میان آنها «مقبوله عمر بن حنظله» و «مشهوره ابو خدیجه» و «توقیع شریف»، بهتر قابل استناد است و تشکیک در سند چنین روایاتى که از شهرت روایتى و فتوایى برخوردارند روا نیست و دلالت آنها بر نصب فقها به عنوان کارگزاران امام مقبوض الید روشن است و اگر احتیاج به چنین نصبى در زمان غیبت بیشتر نباشد کمتر نخواهد بود، پس به «دلالت موافقه» نصب فقیه در زمان غیبت هم ثابت مى شود.» (مقاله اختیارات ولی فقیه در خارج از مرزها)
«بر اساس روایت فوق [مقبوله ی عمر بن حنظله] اگر فقیه جامع الشرایطی متصدی تشکیل حکومت و یا انجام امور حکومتی شد، کسی که با او مخالفت کند و سخن و فرمان او را رد کند، مثل این است که با امامان معصوم مخالفت کرده باشد، و مخالفت با آن ها در حد شرک در ربوبیت تشریعی است.» (همان، ج2، ص112)
«در فقه شیعه، از برخورداری حکومت اسلامی از اختیارات لازم و کافی برای انجام وظایف محوله که از جمله ی آن، اختیارات تصرف در املاک و اموال مردم، در حد ضرورت و در راستای انجام وظایف می باشد، به ولایت مطلقه تعبیر می گردد.» (نظریه حقوقی اسلام، ج1 ،ص101)
«هیچ کس مدعی نیست که اسلام شکل و ساختار مشخصی را برای حکومت تعیین کرده است... ساختار حکومت از احکام متغیر و ثانویه ی اسلام است که بر حسب شرایط زمانی و مکانی تغییر می یابند» (نظریه سیاسی اسلام، ج2، ص146و148)
«اسلام فراتر از معرفی شکل خاصی از حکومت و متناسب با احکام ثابت و تغییرناپذیر خود، چارچوب های کلان و کلی را معرفی کرده که آن چارچوب ها در درون خود تغییرات، تطورات و اشکال متعدد و متنوعی را پذیرا می شوند... این چارچوبه در زمانی با ساختار و شکل خاصی ظهور می یابد و در زمان دیگر، با ساختار دیگری» (همان، ج2، ص105)
«بنده کشوری را سراغ ندارم که عملاً قوای سه گانه آن از یکدیگر مستقل باشند و تحت نفوذ و تأثیر هم نباشند... تنها اسمی از استقلال قوا در قانون اساسی [بسیاری از کشورها] مطرح می شود و در واقع و حقیقت تفکیک و استقلال قوا وجود ندارد و قوه ی مجریه بر سایر قوا تسلط دارد... اگر واقعاً تفکیک کامل و مطلق سه قوه امکان پذیر باشد... وهیچ مشکل تئوریک و عملی فراروی این تقسیم بندی نباشد، از لحاظ مصلحت اندیشی در اداره کشور با مشکل جدی دیگری مواجه می شویم و آن ایجاد تشتت و نوعی چندگانگی در نظام حکومتی است؛ گویا سه دولت در کشور حکومت می کنند» (همان، ج2، صص 126-124)
3. نقش مردم در حکومت اسلامی (کشف ولی فقیه، شورا، نقد ولی فقیه و حاکمان و... ) در قسمت آینده.
* «آنها اسلام را فاجعه می دانند، ولایت فقیه فاجعه نیست، ولایت فقیه تبع اسلام است.» امام خمینی، صحیفه نور، ج9، ص251