ما در جنگ با آمریکا و تفاله های آمریکا هستیم... یک دسته «شوروی» را مطرح کردند تا آمریکا منسی [= فراموش] بشود... خط این بود که این قضیه «مرگ بر آمریکا» منسی بشود.
امام خمینی (ره)
صحیفه امام، جلد15، صفحه29
هرچه را بفرمایی در سینه ام جای خواهم داد رهبرم، گرچه مخالف نفسم باشد، اگرچه غم آلود یا شادی آور باشد و اگرچه ندانم چیست. چرا که آنچه می گویی روحم را نوازش می دهد و قلبم را آرامش.
شهید عبدالحمید فتاحیان
دانشجوی مهندسی مکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران
شهادت: ارتفاع شاخ شمیران 10/1/67
سیزده آبان، هفت تیر؛ روایتی دانشجویی
نویسنده: جواد داغستانی
ساعت 9:30 چهارراه ولیعصر
در پیاده رو، هر ده قدم یک مامور ایستاده است. تقاطع چهارراه ولیعصر، یک دسته سرباز با سپر و باتوم ایستادهاند. از چهارراه پیاده آمدم تا میدان ولیعصر. رفته رفته بر تعداد ماموران اضافه میشد. قوس سمت جنوب شرقی و شمال غربی میدان را پلیسهای موتورسوار پر کرده بودند. به سمت هفت تیر روانه شدم. مامورانی که اتیکت «پلیس پیشگیری» روی بازوبندشان خودنمایی میکرد، سپرهایی روی بازو و سینه و کمر داشتند، و کلاهی ایمنی در دست. روی پل کریمخان هم هر ده قدم یکی ایستاده بود. رسیدم به میدان هفت تیر. اجازه توقف به رهگذران نمیدادند. جمعیت زیادی نیامده بود. انداختم سمت خیابان مفتح و لانه جاسوسی. روبروی لانه جمعیت زیادی جمع شده بود، همه حزبالهی. از مفتح تا قرنی، مملو از جمعیت بود. سلام و احوال پرسی با رفقا و بعد هم برگشتم سمت هفت تیر. ساعت حدود ده و ده دقیقه بود. سید را دیدم و گفتم میروم ببینم کروبی میآید یا نه. گفته ساعت ده و نیم، هفت تیر. به سمت میدان که میرفتم جماعت زیادی از بسیجیها از ورزشگاه امجدیه بیرون میآمدند، به ستون یک. پیادهرو پر از موتور پارک شده بود، موتورهای قرمزرنگ آمیکو کراس عمود بر پیاده رو و روی هر کدام دو بسیجی با یونیفورم. تقریبا حل شده بودم بین بسیجیهای سپر به دست و به ستون یک میرفتیم سمت میدان.
*
ورودی کوچههای منتهی به مفتح را بسته بودند و اجازه توقف به کسی نمیدادند. به محض فراغ بال، از ستون خارج شدم و به سرعت به سمت مسجدالجواد رفتم. در جنوبی مسجد را باز میکردند و کسانی را که به نظر میرسید لیدر باشند به داخل مسجد میبردند. سعی این بود که کمترین صدایی خارج نشود. بازوان مردی را گرفته بودند و در حالی که التماس میکرد، به سمت مسجد میبردند. از مسجد هم گذشتم و یکی دو کوچه بالاتر ناگهان اشکآور زدند همانجایی که من بودم. با داد و فریاد ما را فرستادند داخل کوچه. ده قدمی دور شدیم که جماعت ده بیست نفری که به زور وارد کوچه شده بودند، برگشتند سمت مامورها و شعار دادند. مامورها اندکی دویدند، جماعت ترسید و کمی دوید. یکی دو تا از جوانها برگشتند و شعارهای تندی دادند، یکیشان مرگ بر ... (اسم رهبری) گفت. مامورها آشکارها دویدند سمت ما. مردم هراسآلود فرار میکردند. آنهایی که از کنارم میگذشتند را آرام میکردم. کوچه را تا انتهایش آمدم و بعد انداختم سمت پایین که به هر زوری شده برگردم میدان.
*
از خیابانی که عمود بر مفتح است و ضلع جنوبی امجدیه، انداختم سمت میدان. دویست و شش سفیدی جلوی استادیوم پینگپنگ ایستاد، ماموری میان سال با لباس شخصی، سوییتشرت دختری را که دست به صورت گرفته بود، دور سر دختر انداخته بود و او را میکشید. مامور زنی هم او را هل میداد. رسیدم به میدان. رفتم اول قائم مقام. جماعتی که «جنبش سبز علوی» بهشان میآمد، شعار گویان به میدان رسیده بودند. محمد را دیدم و گفت دانشگاهتان شلوغ شده، گفتم خبر ندارم.
*
قائم مقام را رفتم بالا، بسیجیها به صورت پراکنده به معترضین حمله میکردند و لیدرها را جدا میکردند. زنها جیغ میکشیدند که «ولش کن»! عده ای از بسیجیها مردم را آرام میکردند و صحبت میکردند که لطفا بروید. پیرمردی کنارم راه میرفت. در آمد که اینها جنگ ندیدهاند! ما جنگیدیم اینها بسیجی شدند. لبخند میزدم و آرامش میکردم. ناگهان دیدم جماعتی که هر دو سمت خیابان قائم مقام را پر کردهاند سطل زبالهای آتش زده اند و در پس آن روانند سمت پایین. به سرعت برگشتم. در پیاده رو به هر خانمی که میرسیدم میگفتم سریع برید پایین الان اینجا درگیری میشه. یکی دو بسیجی فریاد زدند: «حزب الله بیا بالا». جنگ سنگ شروع شد.
*
برنگشتم که تماشا کنم، پیاده رو را خالی میکردم و به مردم میگفتم ندوید، آرام باشید. ضدشورش پایین خیابان را بست و اشکآور خیابان را پر کرد. رفتم سمت ایستگاه مترو. جماعتی حزب الهی که حدود ??? نفری میشدند از تقاطع مدرس میآمدند سمت ما. برگشتم سمت قائم مقام. میدان جنگ شده بود. بعدها فهمیدم در همین لحظات زیر کریمخان هم درگیری رخ داده. قائم مقام را جارو کرده بودند سمت بالا. ندیدم کسی مجروح شده باشد. بسیجی ها را آرام میکردم و بالا میرفتم. علی را دیدم. گفتم بیا بریم آرومشون کنیم. از هر جوانی که صدا در میآمد با شوکر و باتوم دورهاش میکردند. اگر مقاومت میکرد اشکآور توی صورتش میزدند و وقتی مردم دوره میکردند با صدای شوکر جماعت را میترساندند. معلوم نبود از کدام پایگاه هستند. علی خواست بفهمد که بعدا پیگیری کنیم این طرز برخورد را، اما به نتیجهای نرسید. چند تا از بچههای سپاه ولی امر را دیدم، با لباس شخصی و بدون تجهیزات؛ علی میگفت برای گزارش کردن به آقا میایند داخل جمعیت. علی میگفت پدرش قول داده ناجا از ماشین آبپاش برای پراکندهکردن جمعیت استفاده کند؛ گفتم ناجا ترجیح میدهد هزار نفر بسیجی و غیربسیجی بمیرد، اما از تجهیزاتش استفاده نکند.
*
جوانی را دوره کردند تا بگیرند. دیدم مرد قویهیکلی چوب در دست سمتشان میآید. دویدم چوب را از او گرفتم، رویش را بوسیدم و گفتم همین سمتی که اومدی برگرد که اگه بفهمند ده نفری میریزند سرت. جوانان آشوبطلبی بودند این دسته از بسیجیها. فرماندهشان مردم را آرام میکرد. رفتم گفتم باتوم فلانی را بگیر، نمیتونه خودش رو کنترل کنه. گفت چشم. رفت صحبت کرد و گفت ارام باش. اما باتوم را نگرفت. ده دقیقه بعد همان جوان داشت با باتوم دو تا بچه حزبالهی را میزد که به او گفته بودند آرام باش. حدود پنج بسیجی حدودا سی ساله و قوی هیکل، خوب مدیریت کردند اوضاع را. بسیجیها را آرام کردند و به زنهای سالخورده معترض قول همکاری میدادند، خدا خیرشان دهد.
*
تقاطع اول یک بسیجی ایستاده بود و ماشینها را هدایت میکرد. پرایدی با سرعت آمد که او را زیر بگیرد. پرید روی کاپوت ماشین و بعد پرت شد زمین، کلاه ایمنی سرش بود و کاپشن، سالم مانده بود خدا را شکر. ده تا موتوری افتادند دنبال پراید؛ انتهای خیابان نماز جماعت برقرار شده بود؛ راه فرار نداشت.
*
راه رفتم. تمام میدان را. از ساعت ده تا دو. دیدم، با همین دو چشم خود. جماعتی حزبالهی که بسیجیها را تشویق به جنگ میکردند و جماعتی سبز را که بسیجیها را تحریک به جنگ میکردند. با همین دو چشم خود دیدم مردم تهران به جان هم افتاده بودند. با همین دو چشم خود دیدم برادر کشی بیبصیرت را. با همین دو چشم خود دیدم مردم با غیض و نفرت همدیگر را مینگریستند. و زنی که سنگ میانداخت و اشک میریخت و میگفت: ایران شده فلسطین. و زنی که شعار میداد و اشک میریخت و از سویدای دل فریاد میزد که: مرگ بر منافق!
*
نوش جانتان آقایان! شما به هدفتان رسیدید! تهران در دهه چهارم انقلاب دو تکه شده است.
به جای سرمقاله
«بنده نزدیک به چهل سال است که جناب آقای مصباح را می شناسم و یه ایشان به عنوان یک فقیه، فیلسوف، متفکر و صاحب نظر در مسائل اساسی اسلام ارادت قلبی دارم. اگر خدای متعال به نسل کنونی ما این توفیق را نداد که از شخصیت هایی مانند علامه طباطبایی و شهید مطهری استفاده کنند، اما به لطف خدا این شخصیت عزیز و عظیم القدر، خلأ آن عزیزان را در زمان ما پر کرده است... بزرگانی بحمدالله هستند از قبیل آقای مصباح و دیگران که واقعاً مبانی فکری اسلامی دست این هاست. از این ها استفاده کنند... »
مقام معظم رهبری، دیدار با نوجوانان قرآنی، 5/4/1380
استاد مصباح از زبان «سید هادی خسروشاهی» عضو ارشد«مجمع روحانیون مبارز»
اشاره: سال 1379؛ استاد مصباح، سلسله سخنرانی های روشنگری، قبل از خطبه های نماز جمعه ی تهران ایراد می کند. سخنرانی هایی، در نقد افکار روشنفکران روز و تبیین مبانی حکومت اسلامی. این صراحت لهجه و قوت استدلال استاد، روزنامه های زنجیره ای را به توهین و تهمت و فحاشی به استاد وا می دارد؛ تا جایی که کاریکاتوری به هیأت حیوان از استاد می کشند؛حدمت شکنی ای، که از دوره مشروطه بی سابقه بود. این هتاکی به آشوب در کل کشور و تعطیل حوزه های علمیه برای چند روز انجامید. در همین اثنا، «استاد سید هادی خسرشاهی» از خادمان بزرگ انقلاب اسلامی و از اعضای ارشد «مجمع روحانیون مبارز» (که اعضای این گروه، بیش ترین حملات را در سال های اخیر به استاد مصباح داشته اند) دست به چاپ آرشیو نشریه ی «انتقام» (1) می زند؛ نشریه ای که استاد مصباح در اوج خفقان سال های1342 تا 1344، علیه رژیم پهلوی منتشر می کرده است. خسروشاهی در مقدمه ی این کتاب، با گلایه از توهین ها به استاد مصباح، همه ی دوه خردادی ها را به اخلاق سیاسی فرا می خواند، به مقام علمی استاد مصباح ادای احترام می کند و ایشان را از تهمت «دور بودن از مبارزه قبل از انقلاب» مبرا می انگارد. متن زیر بخشی از این مقدمه است:
... البته روش استاد مصباح –همانند دیگر همکاران و برادران- از همان دوران، «مخفی کاری» و «رازداری» و «عدم تظاهر» بود، به ویژه که ایشان در هیچ زمینه ای، -زمینه های علمی، فلسفی، سیاسی و ... – مایل نبود که خودی نشان بدهد و همواره طبق معتقدات و باورهای خود به کار و مبارزه ادامه می داد و اگر هم کسانی دربرهه ای از زمان، توقفی ظاهری در مبارزه ی ایشان احساس می کنند، این در واقع «تاکتیکی» خاص و مرحله ای بوده و گرنه «استراتژی» ایشان، از روزی که ما ایشان را در جلسات درس تفسیر و فلسفه ی استاد علامه آیت الله محمد حسین طباطبایی شناختیم «کار در راه خدا» و «ادای تکلیف در حد توان و قدرت» طبق تشخیص و برداشت خود بود ...
نشر «انتقام» آن هم به تنهایی و با امکانات بسیار محدود آن زمان، خود دلیلی روشن و آشکار بر این روش و تاکتیک و استمرار روح مبارزه است... و هرگز نمی توان ایشان و یا کسان دیگر را به دلیل نداشتن «امضا» در چند اعلامیه! دور از «میدان مبارزه» نامید.
در واقع اگر کسانی برای این که شناخته نشوند و مبارزه را استمرار بخشند و یا بنا به تشخیص خود، چند صباحی به ظاهر توقفی در مبارزه داشته باشند تا رفع خطر بشود و یا چند اعلامیه حوزه علمیه قم را به دلائلی –مثلاً عدم حضور در حوزه- امضا نکنند، نمی توان گفت که آن ها از مبارزه با رژیم «دور شده» و یا «بریده» اند.
به هر حال نشریه ی «انتقام» با محتوای غنی خود، نشان دهنده ی عمق اندیشه و نوع تفکر «ناشر» آن در زمینه های مبارزاتی است که فقط در «بعد سیاسی» خلاصه نمی شود، بلکه شامل ابعاد گونه گون دیگر این مبارزه نیز می گردد.
البته اعلام تنهایی آقای مصباح در این مبارزه، باز به مفهوم مخالفت دیگر دوستان آن زمان با «خط مشی» ایشان نیست، بلکه «توفیق» نصیب آنان نشده که «همکاری» داشته باشند و این نیز، ناشی از تصمیم خاص خود آقای مصباح بوره که برای احتراز ازتفرقه ی احتمالی در اداره ی نشریه، از دوستان [نشریه ی] «بعثت» [آقایان خسروشاهی، هاشمی رفسنجانی، علی حجتی کرمانی و ...] دعوت به هکاری قلمی نکرده اند... گرچه آن ها ضمن اطلاع از کم و کیف جریان، از صمیم قلب موفقیت نشریه را آرزومند بودند و در توزیع آن، در حدود امکان، تلاش و کوشش می کردند...
استاد مصباح در اثر همین پنهانکاری و عدم تظاهر، کمتر در دید مأمورین ساواک و گزارش های آن ها بود... و روی همین اصل هم در مورد نشریه ی «انتقام» می بینیم که ذهن مأمورین، معطوف به چند نفری شده است که چون «اهل قلم» هستند، پس لابد همه ی اعلامیه و نشریات حوزه علمیه قم را آن ها منتشر می سازند! در حالی که این تصور مطلقاً صحت نداشت...
ساواک قم در چند گزارش خود، نویسنده ی این سطور یا علی حجتی کرمانی را از «نویسندگان بعثت و انتقام»! معرفی می کند. اما واقعیت غیر از این بود. نه اینجانب و نه علی حجتی کرمانی، از نویسندگان «انتقام» نبودیم، بلکه گزارشگران ساواک، چون «نویسنده» واقعی آن را نمی شناختند و نمی یافتند، از روی ناچاری، کسان دیگری را در گزارش خود نام می برند تا کمی بی لیاقتی خود را پوشش دهند!
... امام خمینی (ره) مطلبی درباره ی اختلاف ها و برخوردها دارند ... متن آن چنین است:
«... دعواهای ما، دعوایی نیست که برای خدا باشد... همه ی ما از گوشمان بیرون کنیم که دعوای ما برای خداست و ما برای مصالح اسلامی دعوا می کنیم... دعوای من و شما و همه ی کسانی که دعوا می کنند همه برای خودشان است... »
پس اگر «دعوا بری خودشان» را رها کنیم، می توان با استاد مصباح در همه ی امور همفکر نبود و هم به ایشان ارادت ورزید... و هم از همه «انتقاد» به قصد «اصلاح» نمود...
احترام استاد مصباح و دیگر اساتید محفوظ است و برداشت ها و «اجتهاد»های ما هم برای خودمان محترم و محفوظ خواهد بود. فللمصیب أجران و للمخطئ أجر واحد.
وقتی من تلمذ استاد مصباح را در خدمت استاد بزرگوار علامه طباطبایی دیده ام و می دانم که ایشان از شاگردان ممتاز آن بزرگوار «در همه ی زمینه ها» است، چگونه می توانم به خود اجازه دهم که به خاطر یک یا چند نوع برداشت ایشان از مسائل سیاسی روز –و در خطبه های پیش از نماز جمعه- که با دیدگاه و باورهای من ناسازگار است، راه و روش دیگری را انتخاب کنم؟
پاسخ اندیشه اندیشه است و نه چیز دیگر... و اگر در این را به «دعوا» کشیده شدیم، باید بدانیم که به قول امام خمینی، «دعوا برای خودشان» است!
... با این امید که همه ی برادران به صلح و صفای دوران مبارزه بازگردند، مجموعه شماره های نشریه ی «انتقام» را تقدیم می دارم...
* عبارتی که شهید بهشتی، در نامه ای درباره ی استاد مصباح به کار می برد.
(1) انتقام: نشریه داخلی دانشجویان حوزه علمیه قم در سالهای 1344- 1342، به قلم محمد تقی مصباح یزدی، به کوشش سید هادی خسروشاهی، مرکز بررسی های اسلامی و کلبه ی شروق
سیری در مبارزات آیتالله مصباح یزدی، پیش از انقلاب تا امروز، قسمت اول
نویسنده: فائزه نوروزی
آیتالله مصباح یزدی کسی است که بنا بر اظهار مطبوعات خبرسازترین مرد سال 1380 در ایران بودهاست و شاید در ایران جوان تحصیلکرده و دانشجویی نیست که با نام وی آشنا نباشد. او که در فلسفه شاگرد علامه طباطبایی، مشهورترین فیلسوف و مفسر ایرانی درنزد غربیان است، فقه و اصول و البته سیاست را در درس رهبر فقید انقلاب اسلامی، حاضر میشدهاست و تقریباً15 سال شاگرد آیتالله محمدتقی بهجت بوده است. آیتالله بهجت نیز جملاتی با مفهوم ویژه در وصف این شاگرد خود گفتهاست.
اما نگاهی به کارنامهی درخشان این متفکر نشان میدهد او با قامتی استوار در دو سنگر در مبارزهای سخت کوشیدهاست؛ مبارزه با رژیم پهلوی، 1342 تا 1357 و جهاد فرهنگی و مبارزه با التقاط فکری، پس از پیروزی انقلاب تا امروز
مبارزه با رژیم پهلوی
در انقلاب اسلامی ایران از زمانی که مبارزات حضرت امام در سال 1342 به صورت علنی ظهور یافت، آدم های زیادی پیرامون ایشان در به ثمر رسیدن انقلاب تلاش میکردند که میتوان آیت الله مصباح را یکی از آنان برشمرد. آیتالله مصباح اساسنامهی مهمترین تشکل روحانی (جامعه مدرسین) را نوشت و دو نشریهی بعثت و انتقام را چاپ میکرد که خود دربارهی آن چنین میگوید: «تشخیص من این بود که رکن اساسی این فعالیتها، رکن فرهنگی است و اساس اسلام، فرهنگ اسلام است و فرهنگ اسلام باید به وسیلهی روحانیت تقویت و آموزش داده شود...» (1) ساواک در سال 44 از سرنخهای بدستآمده به او رسید ولی او زیرکانه خط خود را تغییر داد و ساواک نتوانست اثبات کندکه نوشتهها به خط اوست. نام محمدتقی مصباح از سال 42 تا 57 در اعلامیه های فراوانی موجود است که در جلد سوم کتاب اسناد انقلاب اسلامی ثبت شدهاست. از جمله ی آن ها اعلامیه ی فضلا دربارهی فاجعهی خونین 19 دی قم در سال 56، حادثه ی کشتار یزد، اعلامیه راجع به اوضاع اسفبار ایران و نامهی جمعی از استادان حوزهی علمیهی قم به رئیس جمهور فرانسه در حمایت از امام، همه در سال 57 را می توان نام برد. (2)
در اواخر دهه 40 سازمان مجاهدین خلق اعلام وجود کرد و بیشتر رجال مطرح سیاسی که با حکومت پهلوی مبارزه می کردند از جمله آقای هاشمی رفسنجانی از آن حمایت کردند. هاشمی مبارزات تند و مسلحانه را ابزار مهمی علیه پهلوی میدانست و با سران سازمان، مرتبط و حتی دوست بود. تا جایی که وقتی در زندان برای اعدام رضایی،عنصر شاخص مجاهدین خلق، مجلس سوگواری برگزار شد، رفسنجانی سخنران آن مجلس بود. اما در بین سیاسیون روحانی، امام خمینی، آیت الله مطهری و مصباح یزدی هیچ گاه حاضر به تایید این سازمان نشدند. امام خمینی اصولاً با مبارزه مسلحانه موافق نبود و «آگاه سازی تودهای» و « تبلیغات» راحربهای کاریتر میدانست. هاشمی حتی یک بار به قم، منزل آیتالله مصباح رفت و سعی کرد تا او را قانع کند تا در دفاع از مجاهدین خلق فعالیتی کند. اما مصباح ورود به چنین معادلهای را نپذیرفت و گفت: «من این جمع را نمیشناسم وطبعا له یا علیه آنان اقدامی نمیکنم.» این جواب برای هاشمی رفسنجانی، بسیار سنگین بود ولی او به احترام نفر سوم جمع، آیت الله سید علی خامنهای – که سکوت کرده بود– هیچ نگفت. (این ملاقات را در سال 84 آقای کروبی، در مصاحبه با شرق، به گونهی دیگری نقل و تحریف کرد و اخیرا در یکی از نشریات دانشگاه نیز این روایت تحریف شده تکرار شدهاست.)
وقتی در اردیبهشت54 اعلامیه تقی شهرام منتشر شد و همگان فهمیدند که سازمان، مواضع خود را تغییر داده و مارکسیست شده است، رفسنجانی دریافت که وحید افراخته و بهرام آرام و سایر دوستان او از ابتدا قابل اعتماد نبودهاند، از این رو در دیدار با امام خمینی(ره) در نجف چنین میگوید: «چه خوب شد که شما حرف ما را گوش ندادید و از سازمان حمایت نکردید. اگر حمایت کردهبودید، الان که اینها مواضع خود را اعلام کردهاند، برای نهضت ما خیلی بد میشد.»
(1) محمدتقی مصباح یزدی، انتقام، نشریهی داخلی حوزهی علمیهی قم در سالهای 1344-1343
(2) اسناد انقلاب اسلامی: ج3، صفحات 239،268،272،479
حکومت و اسلام در نگاه علامه مصباح یزدی (حفظه الله)، قسمت اول
نویسنده: محمد ثقفی
اشاره ای بسیار مختصر به دیدگاه علامه محمد تقی مصباح یزدی، درباره ی حکومت اسلامی را در سه عنوان«مشروعیت»، «ولایت فقیه و ساختار حکومت» و «نقش مردم در حکومت» می خوانید:
1. مشروعیت (مباحث حقوق، ارزش، قانون، آزادی، دموکراسی و... )
«هرجا بخواهد حقی برای کسی در مورد چیزش یا کسی اثبات شود مبتنی بر این است که یک نحوه مالکیتی برای او نسبت به آن شیء یا شخص درست شود... اگر کسی نه خود مالک است و نه اجازه ای از طرف مالک به او داده شده، عقل هیچ گونه حق تصرفی برای او روا نمی دارد... بالاترین مالکیت ها از آن خداوند متعال است؛ چون اوست که به همه چیز هستی داده و طبیعتاً تمام هستی و وجود هر موجودی از خداست و او مالک حقیقی هر موجودی است و طبعاً حق هرگونه تصرفی در هر موجودی را خواهد داشت.» (نظریه حقوقی اسلام، ج1، صص114و115)
«این که خدای متعال دارای حق حاکمیت است، این عین حکمت و مصلحت الهی است؛ و وقتی این ولایت را به پیامبر واگذار می کند، به او حق می دهد که آنچه مصلحت مردم است دستور دهد، نه چیزی که خلاف مصالح آنان است... ولی فقیه هم در چارچوب ارزش های الهی و مصالح حیاتی جامعه امر و نهی می کند نه از روی هوس و دلخواه خود؛ چون اگر از روی هوس، بر خلاف مصالح مردم و بر خلاف احکام الهی قدم بردارد، مرتکب گناه شده و در این صورت، از ولایت ساقط می شود.» (همان، ج1 ، صص132و133)
«رأی مردم جایگاه خود را دارد ولی برای ما حجیت شرعی ندارد، مشروعیت نمی آورد، از این رو اگر اسلام چیزی را نهی کرده باشد، حق نداریم با رأی و انتخاب خود آن را مجاز بشمریم... بر اساس این مبانی، مشروعیتِ دینی محور است» (پرسشهاو پاسخها، ج1، ص26)
2. شکل حکومت (ولایت فقیه، تفکیک قوا و... )
3. نقش مردم در حکومت اسلامی (کشف ولی فقیه، شورا، نقد ولی فقیه و حاکمان و... )
این دو عنوان بسیار مهم در شماره های آینده مطرح خواهند شد.
* «آنها اسلام را فاجعه می دانند، ولایت فقیه فاجعه نیست، ولایت فقیه تبع اسلام است.» امام خمینی، صحیفه نور، ج9، ص251
قسمت سوم
نویسنده: عین کاف
همه مات و مبهوت شیخ بودند! شیخ ادامه داد
- باید یه نفر رو انتخاب کنیم به عنوان قربانی که ازش یه اسطوره ی توپ بسازیم
همه همدیگر را نگاه می کنند و آب دهانی به زور قورت می دهند . غلام سریع بلند می شود چیزی زیر گوش شیخ می گوید و از اتاق میزند بیرون. یک دفعه حاج ممد داداش حضرت آقا هم بلند می شود و سریعا فلنگ را می بندد.
- شیخ می گوید البته این شخص مورد نظر هر چه مهمتر باشه کار ما هم بهتر پیش میره!
همه نگاه ها به سمت بالای مجلس که آقا و باصر و مهندس نشسته اند جلب می شود. آقا که متوجه نگاه ها می شود سیخونکی به باصر می زند و از عمد با صدای بلند می گوید:
- باصر جان بابا! بلند شو برو اسپری ات رو بزن بابا! می ترسم این ریه هات دوباره به هم بریزه بابا! ای بابا قربون اون ریه های شیمیاییت بره!
- اما بابا من تازه اسپری زدم ...
آقا اخمی می کند و می گوید:
- اولا صد دفعه گفتم تو خونه به من بگو بابا وقتی میایم بیرون به من بگو آقا جون
- دوما هم وقتی چیزی بهت می گم بگو چشم بدو برو بابا! حرف هم نباشه!
- آقایون بعد از باصر هیچ کس از این سالن خارج نمی شه تا ببینیم این شیخ چی می گه!!
باصر از سالن بیرون می رود و همه با حسرت او را نگاه می کنند. شیخ چشمکی به کارشناسان میزند و صدا صاف می کند:
- چیه چرا ترسیدید؟ حقا که همتون مثل سید ممد جیگر ندارید یه مشت 2 خردادی سوسولید اما بچه های ما ...
ناگهان جمیله خانم بلند می شود و چادرش را دوره کمر می پیچد و یک گره ی لری میزند و با لحن شجاعانه ای می گوید:
- من حاضرم ...
شیخ لبخندی میزند و به طعنه می گوید:
- متاسفم برای این جمع! یعنی یه مرد پیدا نمی شه که خانما باید پیش قدم بشن؟ حیف که غلام کار داشت رفت و گرنه اینجور آبروی مردا نمی رفت! حیف ...
مهندس که می بیند اوضاع خیلی خراب است هی به برو بچ سیخونک می زند... .
همه در اضطراب شدید فرو رفته اند که ناگهان سعید چلنگر بلند می شود به همهمه ی جمع خاتمه می دهد
- شیخ چرا ما حالا؟ بابا ما بلایی سرمون بیاد کی می خواد این مردم رو رهبری کنه؟ بابا این همه فدایی داریم ما... من یه طرح بهتر دارم!
ادامه در قسمت بعد